پسرم…
میدانم که تنفر از پدرت، تنفر از زندگی، تو را آنقدر سخت کردهاست؛
میدانم پدر معتادت نه تنها زخمی از تو دوا نمیکند، بلکه با هر دفعه به خانه آمدنش زخم دگری بر دوش تو میگذارد…
اسماعیل کوچکِ من…
میدانم که میتوانی به آرزوهایت برسی..
میدانم که میتوانی درآینده، از خواهرانت و برادرت، در برابر پدر معتادت حمایت کنی…
امروز با چشمهایم دردهای خانوادهات را دیدم؛
درست است که با گوشت و تن نتوانستم ولی با چشمههای اشک بارم دیدم…
فحش زیر لبی که بنیامین کوچک به پدر معتادت داد…
دردهایی که در صحبتهای مادرت بود…
امیدوارم بتوانم نوری روشن به خانهای که غم از آن میبارد بتابانم…