اینجا همانجایی است که حتی نمیتوان در خیال هم یک سرپناه امن یا یک چاردیواری ساده را در آن تصور نمود.
دقیقاً همان لحظه که به بوی گلهای گلدان کوچک شمعدانیات فکر میکنی، بوی تیز زبالهها اگر خودت را نکشد، حتماً رؤیاهایت را نابود میکند!
اما کسانی هستند که بین همین زبالهها «زندگی» میکنند و چارچوب خانهشان بهجای آجر، خشت و گل؛ گونیهای زباله است.
در گوشهی ذهنم تصویری نقش از چشمان زیبا و خندههای شیرینت نقش بسته است؛ اما این همه ماجرا نیست؛ در گوشهای دیگر هزار نگرانی و ترس، از آغوشی که کودکی تو را در برگرفته است خودنمایی میکند؛
آغوش فقر، درد و اعتیاد.
خاورشهر – کارگاه تفکیک زباله