دلنوشته – اصفهان:
در حوالی همین شهر
کودکانی را میبینی که در آتش افیون آدمیانی سوختهاند که خود قربانی رنج بیپایان کودکی خویشاند. کودکانی که محروم از حق خویش، رویای رفتن به مدرسه را در ذهن خود تکرار میکنند.
کودکانی که سرشارند از ذهنی پرسشگر به چرایی این زندگی پررنج، بیمهر و دنیایی که انسانیتش به فراموشی سپرده شده…
خیابان شلوغ و پُرهیاهوست، در خیابان بر سر چهارراه ایستاده با جثهای نحیف و کوچک.
ثانیهها میگذرند،
صدای بوق ماشینها برای سبقت گرفتن و رسیدن به پایان دنیا،
لحظهای توقف بر زندگی، چراغ قرمز میشود و باید بایستی!
دستی کوچک بر شیشه میخورد، صدا میزند: آقا، خانم …
صدا میزند بر بیداری انسانیت!
تنها چند ثانیه باقیست
صدایش را پاسخی نیست
چراغ سبز میشود. با سرعت از کنارش میگذرند برای رسیدن به نقطه آخر.
روزی از همه ما سوال خواهندکرد، برای پاسخ به پرسشهایی، که به سادگی از کنارشان گذشتیم؛ همان پیامآورْ کودکانی که پیامشان را ندیدیم و نشنیدیم، همانان که خدا را میتوانستیم در وجودشان دریابیم و در تاریکی سرگردانی خویش خاموش گشتیم.
ثانیهها میگذرند، چه زود دیر میشود، بیدار شویم…
*دلنوشته ستاره، عضو داوطلب جمعیت امام علی(ع) اصفهان – شناسایی آیین کوچهگردان عاشق
دلنوشته – اصفهان:
و باز هم کوچهگردان رسید و توفیق کوچهگردی، باز هم محلههای حاشیه که تو در آن گم شدی
و ما پیدایت خواهیم کرد به امید شکوفه زدن تو در بهار زندگی!
سقف خانهات آسمان است و ترس ریختن آوار باقیمانده سقف خانه که هر روز و هر شب، آسمان دلت را میلرزاند…
✍️دلنوشته یلدا – شناسایی آیین کوچهگردان عاشق اصفهان، رمضان ۹۸
دلنوشته – اصفهان:
از ترس قضاوت، اعتیاد پدر، بیماری و واهمه از جامعه، در پستوی تاریک خانه نشستهای
عزیزکم، یا علی گفتهام و آغوش باز کردهام در این کوچه گردان
برای روشنایی زندگیات…
دلنوشته – اصفهان:
شب ها با فکر سطل های زباله ای که آن ها را نگشته، خوابش می برد و صبح ها با رؤیای یک دنیای عاری از فقر و ظلم از خواب بیدار می شود.
روزها با یک چشم سطل ها را پیدا می کند و با چشم دیگر به کودکانی که دست در دست پدر و مادر خود لباس قشنگ بر تن دارند، می نگرد.
یک بخش ذهنش به او می گوید کجا زباله بیشتری پیدا کند تا بتواند کیسه اش را پرکند و بخش دیگر ذهنش درگیر این است که چرا سهمش از این دنیای پر زرق وبرق، زباله گردیست؟ چرا امروز به جای مدرسه و میز و نیمکت، توی انبوه زباله ها می گردد؟
وقتی ماه رمضان می شود، خوشحال ترین است! دیگر توی کوچه پس کوچه ها بوی ناهارهای خوشمزه به مشامش نمی رسد و گرسنگی دیگر سخت نیست.
و کودکی ای که پشت کیسه های بزرگ و سنگین، در میان کوهی از زباله ها میگذرد…
دلنوشته – شیراز:
خودم تو این محله بزرگ شدم و زندگی میکنم. فکر میکردم تمام معضلاتشو با چشم دیدم. فکر میکردم ته سیاهی این دنیا وایسادم تا اینکه امروز تو محله خودمون رفته بودم شناسایی. یه خونه بود با چند تا خونوادهی مستأجر. طبقه بالا چند تا بچه نظرمو جلب کردن. رو طاقچه حس کردم شیشه شیر میبینم. خیلی خوشحال شدم. گفتم حداقل به خوراک بچهها میرسن. اما وقتی رفتم نزدیک دیدم شیشه شیر نیست، یه پایپ دستسازه واسه مصرف. بچهها سوتغذیهی شدید داشتن، سرشون شپش زده بود، شناسنامه هم نداشتن. اینجا بود که فهمیدم هر جا وایساده باشم ته سیاهی این دنیا نیست.
سیاهی این دنیا ته نداره…
دلنوشته – تهران:
تهران رو بلد نبودم چه برسه به مناطق حاشیهش. من از دور فکر میکردم هر کی تو این اُستانه، زندگیش عالیه. وقتی اومدم تهران، وقتی پامو گذاشتم اسلامشهر و احمدآباد، فکر کردم چهطور با وجود این معضلات من تا حالا با خیال راحت زندگی میکردم. نمیدونستم معضل واقعی چیه…
بچههایی که هر دفعه میبیننت میگن خاله هفته بعد هم میای..!؟؟ بچههایی که سر کلاست نمیشینن اما از نبودن تو مدرسه و نبودن در کنارشون ناراحتترین هستن. چرا باید از حداقل نیازاشون محروم باشن؟! چرا باید وقتی بهش میگم به زبالهها دست نزن کثیفن، بگه عادت دارم؟! چرا باید خوراکیها رو چند تکه کنه و فکر کنه نباید الان بیشتر بخوره؟! چرا باید بازیهای کودکانشون پر از خشونت باشه؟! و کلی چرای دیگه که من به دنبال جوابشون سردرگم موندم کنار بچههای احمدآباد…
دلنوشته – تهران:
مرا عهدی است؛
کوچه را دریابم،
خانه را لمس کنم
و به تزویر دروغین، عادت نکنم.
سوگندی ابدی دارم
که فراموش نکنم
درد را
و از یاد نبرم رنج را
که اگر درد و رنج کودکان سرزمینم را واگذارم،
دیگر بهایی نیست این زندگانی خودخواهانه را!
آری
پا میگذارم در کوچهها،
این سکونتگاههای آشنا
که غربتشان، در نگاه غربیانه آدمیان جان میگدازد!
در این کوچهها،
نگاه کودکان آشناست! معصومانه و بیآلایش!
اما پُردرد
و در انتظار رهگذری که نگذرد،
بایستد،
به نجوای پردردشان گوش دهد
و با حضورش مرهمی باشد بر همه نگاههای دزدیده شده از آنها.
پروردگارا آگاهیام را افزون فرما که
نوری باشم در تاریکی و امیدی در ناامیدی
و بینشی عطا فرما که کمال را در خدمت خلق بجویم.
با مشارکتمان در آیین کوچهگردان عاشق، مسئولانه در کنار کودکان دردکشیده سرزمینمان باشیم.
دلنوشته – شهر ری:
من این را خوب فهمیدم هیچ چیز اتفاقی نبود. اینکه انتهای کوچهای به خانهات برسم. اینکه در باز کنی و چشمانت غم پشت لبخندت را سرم جار بزند. اینکه مادری خانه را تمیز نگه دارد و نتواند لابلای کدبانو گریاش بوی تریاک را قایم کند.
اینکه بدانم درسات را رها کردهای اتفاقی نیست.
من کوچه ها را گشتم به دنبال خودم، تا خودم را در تو پیدا کنم.
من کوچه ها را گشتم تا در این کولههای بر دوش،سنگینی روزگارمان را باهم قسمت کنیم. اتفاقی نبود دیدنت.
اتفاقی نیست ماندهام.
اتفاقی نیست که کوله بارم امسال سنگین تر شده است. ای کاش بار این روزها برایت سبکتر شده باشد.
دلنوشته شهریار – دهشاد:
دختری هفده ساله است که نیمی از بار خانوادهی ۵ نفریشان را به تنهایی به دوش میکشد. پدر و مادرش، هردو، ناشنوا و لال هستند.
پدرش کارگر فصلی است. خیلی از وقتها کار گیرش نمیآید و قبل از ظهر بر میگردد خانه.
اولین بار که او را دیدم، فکر کرد به خاطر اینکه در محلهی فقیر زندگی میکنند، به دیدنشان رفتهایم. برای همین با لحنی مصمم گفت: ما خانوادهی فقیری نیستیم… من کار میکنم!
کار او، شاگردی در مغازهی خیاطی بود و فقط ماهی ۲۵٠ هزار تومان دستمزد میگرفت! یک چرخ خیاطی کوچک هم در خانه داشت که گاهی برای در و همسایه چیزی میدوخت.
یک روز به من گفت که اگر یک چرخ راستهدوز داشته باشد، میتواند در خانه بیشتر کار کند. من هم خوشحال از این همّت بلند معصومه، با کمک دوستانم، پول جمع کردیم و با خودش به مغازهی چرخ فروشی رفتیم و یک چرخ راسته دوز دستدوم خریدیم و به خانهشان بردیم.
بعد از نوروز که احوالشان را پرسیدم، گفت که تمام تعطیلات پشت چرخ بوده و کلی سفارش لباس مجلسی را تحویل همسایهها داده. اکنون منتظر روزی هستم که زنگ بزند و بگوید که به یک چرخ زیکزاکدوز نیاز دارد.
دلنوشته شهریار – دهشاد:
دستش رو گذاشت روی دستم و شروع کرد به تعریف… از زندگی… از دختر و نوهاش که گاز گرفتشون و از دستشون داد… از سرطانش، تمام دردهاش که تو این سالها به دوش کشیده… از شوهرش که از پشت بوم افتاده و سه جای کمرش شکسته… گفت و گفت… از همه اینها گفت… وقتی حرف میزد دستش میلرزید و اون لرزش رو به تمام وجودم وارد میکرد…
امروز من لرزیدم… مثل خیلی از روزهای دیگه که به واسطه بچههای جمعیت میرم تو محلههای حاشیه و میلرزم…
کاش دست این مادر روی دست کسی بود که مسئول رسیدگی به مشکلات اونه… من مطمئنم این لرزش بدجوری تکونش میداد…
خدایا ممنون که امروز رو مقدر کرده بودی که از تهران بریم روستای دهشاد پایین تو شهریار و لرزش دست این مادر تو وجودم لرزه بندازه تا از پیله خودخواهی و منفعت طلبی در بیام…
مرسی از جمعیت امام علی(ع) که بانی این کارهای قشنگه….