بعد از دست دادن با پسرک، حواسم بود دست به هیچ جا نزنم تا وقتی که بیایم بیرون و دستهایم را بشویم. پسرک هفت –هشت سال را داشت. گونی زبالههایش را تازه گذاشته بود زمین و دست هایش سیاهِ سیاه بود.
چند ماهی بود آمده بودند ایران. مادرشان از خطرهای مهاجرت میگفت:«ممکن است بین راه رهایتان کنند. ممکن است بکشندتان. بعضی وقتها زنها را از مردها جدا میکنند و میبرند … اگر جان سالم به در ببرید، دو روز راه است».
حالا توی اتاقی ساکن بودند که غیر از موکت هیچ نداشت. توی خانهای که دیوارهایش پتو و درهایش مستعمل بود. توی خیابانی که همسایههایش همه گاراژهای ضایعاتی بودند و کارگاههای سنگ و مصالح ساختمانی… .
با زبالهگردی بچههایشان روزگار میگذراندند. بچههایی که بزرگترینشان ده – یازده سال داشت و کوچکترینشان شش – هفت. زن میگفت:«گاهی هم مسلمانها میآیند و کمکی میکنند …»
« والله ایران خوب وطنی است …». زن از زندگیشان در ایران راضی بود. رو به چشمهای باز مانده از تعجب ما میکرد و میگفت:« افغانستان زندگی نمیشد کرد. ایران خوب وطنی است خدا رو شکر، راضیام من …»
«بر آنها در وطنشان چه میگذرد؟». این سوال مشترک ما بود وقتی از خانه بیرون میآمدیم. وضع از چه قرار است که آن مسافرت جهنمی و این ویرانهی در غربت برایشان به ماندن در وطن ترجیح دارد؟
—————————————————————————————————-
دلنوشته یکی از اعضای تیم شناسایی کوچه گردان عاشق، نوروز آباد – احمد آباد مستوفی ، 1396