نفَسَش به تنگ آمده بود. سرفه‌ها خشمگین تویِ ریه‌هایش خانه کرده بودند. عفونت بدنش را گرفته بود و می‌سوزاند. رضا، کودکی که زباله گردی می‌کند. این نوشته را تویِ خیالم می‌گذارم روی دستانش تا کبوتر شود، پرواز کند و به قلبِ ادم‌ها بنشیند… کاش روزی کبوترهای کودکان فریاد شود از قلبِ آدم‌ها که رضا دیگر به سختی می‌تواند صحبت کند.
دستانت. به ميانه‌ی ١٢ سالگي رسیده.
و چه مردانه زندگی را به مبارزه طلبيده‌اي، چه مردانه از زندگی مي‌خوانی از خواهر كوچك ٥ ساله که منتظر توست.
توپ پوسته پوسته از فقر را به ميان كودكان ِزمين ِ خاكي انداخته‌ای ، تا مرا به شهادت دنيای از دست رفته كودكي‌ات بگيري . و من چه نااميدانه فرياد “رضا” سر مي‌دهم ترا به ميانه مي‌خوانم؛ تا شايد لحظه‌اي و تنها لحظه‌اي از كودكي گمشده‌ات ميانِ زباله‌هاي بي‌خبري‌ام را در هلهله‌یِ شاديِ هم سالانت بازبيابي و چه ناكامم! چه نا اميدانه به آتش جهنم خرداد بازگرداند‌ی‌ام از سرمای زمهرير بي‌خبري ساليانم.
با صدا‌ی گرفته از عفونت زباله‌های عجين شده با معصوميت كودكانه‌ات از خواهرت برایم خواندی. از اینکه سهمت شده گشتن میانِ زباله‌های این شهرِ خواب زده.
کاش تو مرا هم روزی بخوانی برای انکه بتوانم آوازه‌ی مردانگی‌ات را كوی به كوی بر سر خفتگان شهرم فرياد بزنم
============
روایت سوم شخص حاضر،تهران/زمان آباد ؛ 1396

نظر دهید

Please enter your comment!
Please enter your name here