شکست!
در یک لحظه… یک ثانیه…یا نه! یکصدم ثانیه…
شکست!
صدای شکستنش تمام گوشهایم را پرکرد.
وجودم را لرزاند…انگارکه به یکباره زاده شدم!
هنگام ورود چشمانم رابستم… حقیقت انکارناپذیر را انکار کردم… اماوقتی از سرپناه خود خارج شدم، پا بر روی زمین خاکی نهادم، گرمای سوزان را تا مغز استخوانم حس کردم، نگاه کردنم به دیدن تبدیل شد…به یکباره شکستم و دوباره زاده شدم.
حقیقت انکار ناپذیر را دیدم و درک کردم…
خانههایی که اندازه یک اتاقک کوچک بود ولی کوچکی آن دربزرگیِ مردمانی که در آن زندگی میکردند، حل میشد.
مردمانی یک دل و باصفا.
اتاقهایی که به دلیل وجود گازهای کوچکی درگوشهی آنها، آشپزخانه نامیده میشد!
حتی از بلند کردن سرم نیز شرمم می شد. درچندقدمی من… وای برمن… .
کاش میتوانستم التیام بر روی زخمهای زنی بگذارم که مرگ تلخ همسرش را باچشمان خود دیده بود و تنها دارایی زندگیاش، دخترانش بودند.
هشت دختری که با دیدن آنها، روح درکالبدم دمیده شد….از زیبایی لبخندشان، لبخند بر لبانم آمد و ازصفای وجودشان، وجودم لبریز شد.
آمدم دست بگیرم، دستم را گرفتند… آمدم نشان دهم، نشانم دادند….آمدم…شکستم… و ازنو ساخته شدم…
===========================
دردنامه یکی از اعضای تیم شناسایی کوچه گردان عاشق، چهاردانگه، کوره شمس آباد، ۱۳۹۶