دلنوشته – خانه شهر ری:
سنگین،کوله بارت که هیچ! عکس، سنگین است.
در کودکی ام اگر قرار بود جای کیف مدرسه کیسهای را پر کنم و جای مداد و دفترم، بین زبالهها بگردم، یادم می رفت قرار بود “بابا با نان” بیاید. یادم میرفت قرار بود ” با کیف به مدرسه بروم.”
ما دفتر های اضافی را در مدرسه میگذاشتیم تا کیفمان سبک شود. و حالا تو هرچه این کوله بار سنگین تر باشد، روزگارت را سبکتر میکند.
زیر بارِ سنگینی تصویرت خم میشوم. درست وقتی تو به خانه بر میگردی،با کوله باری سنگین و پشتی خم.
دلنوشته:
عجیب نیست ازدواج مردی ۸۰ساله و زنی۳۰ ساله ..
عجیب نیست رهاشدن زنان و فرزندان بی گناه
عجیب نیست زندگی درجایی که نمیشود گفت:خانه،با خطر هرلحظه فرو ریختن سقف و فررورفتن کف..
عجیب نیست مریضیِ پرهزینه مادر
عجیب نیست اعتیاد همه اعضای خانواده..
عجیب نیست دیدن کودکانی که با کیسه ای بر پشت،با ”اعتماد” غریبه اند..
اما آیا واقعا عجیب نیست…؟
عادت شده اما عادی نیست،
نیست چون من سکوت نمیکنم
نیست چون تو سکوت نمیکنی
نیست چون هرکه بگوید،هرچه بگویند: متروکه است،میرویم تا به چشم خود پرده از سیاهی تلخ این روزگار برداریم…
دلنوشته – سمنان – محله علاالدوله:
ما سه تا قرار است وقتی بزرگ شدیم به آسمان برویم و مثل شازده كوچولو برای خودمان سیاره داشته باشیم.
قرار است ما در سیاره هایمان فقط لبخند بزنیم و ترانه بخوانیم و هیچ كس دست كسی را رها نكند.
در سیارهها ی ما كسی سرفه نمیكند،كسی چشمهایش قرمز نیست،بوی بد نمی دهد و كتك زدن را هیچ كس بلد نیست.
در سیاره های ما آنقدر همه با هم خوبند كه جا برای عروسك های سخنگو و ساكت هم حتی وجود ندارد.
همه ی گل ها بیخارند و همه ی درختها پر از میوه.
ما سه نفر حاكمان سه سیاره ایم، فقط چند سالی باید صبر كنیم تا بزرگ شویم.
دلنوشته – سمنان – محله شتر خان:
خانه ی ما درهایش زیاد است،مادربزرگم همیشه میگفت هر در جدا،دردش جدا.
نمیدانم الان كه ما این همه درد داریم به خاطر چند در داشتن است یا نه؟!كاش زودتر به یك خانهی دیگر برویم كه در نداشته باشد پر از درخت و گل،و همهی بازیهای دنیا را هم داشته باشد.
اصلاً خانهاش دیوار هم نداشته باشد اما آشپزخانهاش بزرگ باشد تا مادرم خوشحال باشد و من و برادر و خواهرم هم اتاق خوابهای زیبا داشته باشیم با تخت فنر دار!
كاش خیلی زود خانهمان را عوض كنیم.
دلنوشته – سمنان – محله لتیبار:
دستهایم را دوست دارم خیلی بزرگتر از سن ام هستند و مردانه تمام مشكلاتم را حل میكنند.
مدتی است ناخوش احوال هستند و هی زخم میشوند.
می دانم برای کار زیاد است،به او قول دادهام برایش دستكش میخرم به خاطر همهی زحمتهایش، تا دیگر وقت زباله گردیها اذیت نشود.
دلنوشته – سمنان – محله علاالدوله:
عصر های تابستان وقتی حیاط بوی آب و خاك میدهد،روی تخت مینشینیم و بیشتر از هر ساعت دیگر از بازی كردن شادیم.
نزدیك پاییز كه میشود انار میچینیم و روی همان تخت دانه دانه میخوریمشان.
گاهی هم ما نه عصر داریم،نه حیاط،نه بازی.
آن روزها بابا حالش بد است،مادر گریه میكند و ما بغض داریم.
خدا كند هیچ وقت بابا حالش بد نباشد تا نه گریه ای باشد نه بغضی نه فراموشیِ شادی كردنها.
دلنوشته – سمنان – محله محلات:
زنگها برای ما به صدا در نمیآیند.
پنجرهی خانهی ما منظرهاش درختهای به آسمان رسیده نیست.
ظرفهای خانهمان هم یك شكل و زیبا نیستند.
اما هر روز وقتی سفره ی سادهمان پهن میشود،مادرم خوشمزهترین غذاها را میپزد و ما یادمان میرود شبیه بچه های تبلیغات تلویزیونی نیستیم!
دلنوشته – سمنان – محله محلات:
آن قدر در حیاط ما كار ریخته است كه نه ما وقت بازی كردن داریم و نه حیاطمان وقت سر خاراندن.
مادرم بازی کردن را دوست ندارد و میگوید دنیا به اندازه ی كافی با ما بازی كرده و ما باختهایم.
ما هم یواشكی بازی میكنیم.ولی یك روز برنده میشوم و میدانم آن روز دیگر مادرم از بازی بیزار نیست.
دلنوشته – سمنان – محله محلات:
میخواهم بین قصهها به سفر بروم.ساكم را آوردهام وسط حیاط تا كمی از خانهمان را هم ذخیره كنم شاید در سفر دلم برای خانهمان تنگ شد.
می خواهم به شهر باربیها بروم، به رستورانی كه باب اسفنجی در آن كار میكند سر بزنم و نهار بخورم، به سفید برفی سر بزنم و به جشنی كه سیندرلا دعوت شده است بروم.
در مسابقههای ماشینها شركت كنم و به سرزمین پنگوئن خوشقدم بروم.
میخواهم سفر كنم به شهر قصهها.
سفر كنم…
چمدانم آماده است.
دلنوشته – سمنان – محله شترخان:
آن شب وقتی پرنسس مهمانی گرفت من كفشهای صورتیام را هنوز از فرشتهی مهربانی هدیه نگرفته بودم.
او آن شب به خانهی سیندرلا رفت و سیندرلا ملكهی قصهها شد.آن شب درخشید و شهر به شهر همه او را شناختند.
وقتی فرشتهی مهربانی كفشهای صورتی را برایم هدیه آورد از سیندرلا هم خوشحالتر بودم و تمام روز را تنهایی جشن گرفتم و رقصیدم.
دلنوشته – سمنان – محله کهنه دژ:
پدربزرگم هیچوقت دوچرخه سواری نكردهاست،اما همیشه ما را سوارِ گاری دستیاش میكرد و ما را در شهر میچرخاند،ساعتها و ساعتها.
و وقتی كارش تمام میشد ما روی كوهی از وسیلهها نشسته بودیم و از آن بالا به مردم نگاه میكردیم و برمیگشتیم.
این روزها هر وقت با گاری دستیاش میرود ما دیگر روی گاری نیستیم هم قدم با او تمام شهر را میرویم و به دنبال جزئیات دور ریختنی پولسازیم.
دلنوشته – سمنان – محله کهنه دژ:
دالان خانهی ما یك جای امن است،بازی میكنیم،یواشكی موهایمان را قشنگ میكنیم،گاهی لباسهای بزرگ ترهایمان را میپوشیم و بزرگ میشویم.كاری هم با آدمها و حرفها و اتفاقهای آن طرف دالان نداریم.
شما امروز مهمان دالان خانهی ما بودید.جای امنی است،ما هر بار بخواهیم از سرزنشها و كتكها فرار كنیم،این جا مسیر آزادی و رهایی از قفس است.
دلنوشته – سمنان – محله کهنه دژ:
عشق چیست؟
چرا رنگش قرمز است؟
چرا در فیلمها و سریالها وقتی عاشق میشوند،گل میخرند؟
مادرم هیچوقت عاشق نشد،معنی عشق را نمیدانست.پدرم هم عاشق نیست انگار.
من ولی همه را دوست دارم.
مادرم را كه هر روز كار میكند و دستانش مردانه شده،پدرم را که خندههایمان را،نگاههایمان و مارا کمتر میبیند.
من و خواهرم هر روز پای دیوار عشق به عروسك هایمان عشق میورزیم تا وقتی بزرگ شدند همه را ببینند،لبخند بزنند،گل بخرند و گونههایشان هر روز قرمز باشد.