دیوارهای خالی اتاقش را
از تصویرهای خیالی او پر میکنم
خدای من آرزوهایش چه زیباست!
خدای من تو رنگین کمان خوشبختی او هستی …
که پشت
هر گریه
انعکاسش را
روی سقف اتاق میبینی
من هیچ
با زبان کهنه صدایش نکردهام
و نه
لای بقچه پیچ سجاده
رهایش
او در نهایت اشتیاق به آرزوهایش خیره بود و
من در نهایت حیرت تصویرش را ثبت میکردم
حالا
گاه گاهی که به عکسهایش خیره میشوم
تشخیص رویاها و واقعیتش
چه سخت است …
دلنوشته – کرمانشاه:
مهربانا!
تویِ دلت چه می گذرد،
وقتی این روزهایمان را می بینی؟!
من به جایت بغض میکنم،
من به جایت اشک میریزم،
فدایِ نگاه کردنت،
تو فقط تماشا کن،
خدا که گریه نمیکند!!!
خدا قویتر از این حرفهاست!
ما زود بغضمان میگیرد،
ما زود کم میآوریم …
خودت که می بینی!
این گرههایِ کور،
فقط با دستانِ تو باز میشود!
تمامِ دلخوشیِ این روزهایمان تویی،
جز تو فریادرسی نداریم!
جانِ تمامِ پاکیها
میشود کمی بیشتر هوایمان را داشته باشی؟!
از تو چه پنهان
اوضاعمان هیچ جوره خوب نیست … !
دلنوشته – کرمانشاه:
نوشتههایتان طلوع حقیقت و بیان دردهای کسانی است که نمیتوانند بگویند و فریادشان بیصداست.
به راستی چه زیباست اندیشهای که در مقابل درد مردمانم به قلم زانو زند و واژههایی که در خدمت بیان حق برآید …
دلنوشته – کرمانشاه:
دلی دیوانه دارم من، در این حالات حیرانی
میان شهر پر عاقل ، کنار قوم زندانی
بیا حافظ که مشتاقم ببینی حال و روزم را
چه گویم؟ در کجا نالم؟ در این حال پریشانی
صدای ناله میآید ز کوه طور موسایی
گمانم سامری مینالد از ترسش ز قربانی
زمان بیوقفه در رودی روان میگردد اما من
میان خاطراتت دادهام دل را به ارزانی
دلنوشته – کرمانشاه:
نمیدانم ندای آهنگین مردمانم را با چه تاری بنوازم،
اما!
صدای پایکوبی “فقر” در نوای
تمام تارهای شهرم شنیده میشود
اندکی گوش کن …
دلنوشته – کرمانشاه:
باغچهی بيكران مهر پدرش
همیشه بیبهار بوده!
تینا را میگویم
همان دختری که در نگاهش شرمی عجیب موج میزد …
نمیدانم انگار بدون آموختن خواندن و نوشتن میدانست، درون برگههای درون دستش حس بیپدری برای سالها برایش رقم میخورد …
شرم نگاهش که بیشتر میشد
نگاهش را میدزدید …
اما زیبایی چشمانش چون ابرهای بهاریاند که باران را به تشنگی گلبرگها مهمان میکنند …
باور دارم که همهی اتفاقهای زندگی تو به گل سرخ میرسند …
دلنوشته – کرمانشاه:
صبا (اسم مستعار) دختر ده سالهای هست که مدرسه نمیره. تو دستهای کوچیکش شناسنامه پانچ شدهای رو دیدم. با بیرمقی و کوفتگی شناسنامه رو دستم داد. آره … مال مامانشه. مادری که با رفتنش، مثل همه مادرها وقتی که شناسنامهشون پانچ میشه، شادی و آرامش رو هم با خودش به آسمونا میبره …
گفتم مادر نیست، ولی پدر که باشه، نباید این عروسک اینطوری بی رمق باشه …
_ بابات کجاس؟
_ نمیدونم. میره تو خونه خودش. جای خوبی نیست. دوستاشو میاره و بعدش غیبش میزنه.
یه پسر بچه نه ماهه بغل مامانبزرگش بود. برهنهش کرده بودن و چشماش به زور باز و بسته میشد.
_ این بچه چشه؟
_ بیماره. داداشِ صباست و مثل صبا اینم افتاده گردنمون.
دلنوشته – کرمانشاه:
کل فصول، فصلِ پنجم من است، گر در پیام نیایی
کشتیِ خانه بیپدر واژگون است، گر در پیام نیایی
لبانم دوخته به کاغذی فولادیست
از لاکهایم خشکتر است، گر در پی ام نیایی
گر در پیام بیایی، درد این درمانده را باران مداوا میکند
خشکی لبان و لاکهایم ابدی نیست گر در پیام نیایی
دلنوشته – کرمانشاه:
در گوشه و کنار این شهر هستند دخترکانی که آیندهشان در دود مهوارِ اعتیاد خانواده محو شد و به رسم عروسکبازی، نوزادانشان را در آغوش گرفتند.
حقشان کیف و کتاب و مدرسه بود و مادری کردن اجبارشان شد.
کودکشان را به جای کوله بر دوش گرفته
و حال، تمام آرزوهایشان در فروش بالای چسبزخمها و گلهای رنگارنگ خلاصه میشود.
دلنوشته – کرمانشاه:
تو بخند تا زلال باشی …
تو اگر زلال نباشی تمام شهر دم میکند از روزمرگی.
بخند تا عشق از روزنههای پیراهنت بیرون بتابد و جاودان بماند این امید …
دلنوشته – کرمانشاه:
براي آباد کردن ویرانههای محبوس در فقر هنوز فاصله است …
بشكن سكوت فاصلهها را …
کاش تمام اين سقف دنيا را درمينورديديم و دلهاي رو به زوال ما بیشتر برای دردهای کودکان میتپید …
دلنوشته – کرمانشاه:
مینشیند سوز سرما بر وجودِ مادری
کز برای کودکش شبها گدایی میکند
شوهری درگیر منقل، کودکی با روی زرد
او در این حال و هوا دارد خدایی میکند
آخرِ شب کودکش را روی زانو مینهد
وز کمکهای علی(ع) داستانسرایی میکند
مهر مادر گرم میدارد محیط خانه را
گرچه دنیا با دل او بیوفایی میکند
در همین لحظه که میخوانی تو شعر بنده را
مادری احساس عجز و بینوایی میکند
دلنوشته – کرمانشاه:
گاهی میشود
همچون غنچهای که بیاعتنا به هوای خفه میشکفد، دود خفقانآور افیون را کنار میزند …
همچون گلی نوشکفته که زیباییش زشتی بوته پر خار را میپوشاند، خوشنامیاش زشتی محله بدنام را از یاد میبرد …
دوبار از نو تراوش کرد …
دلنوشته – کرمانشاه:
دلنوشتههایم را نوشتم
لازم نبود به
رنگ و لعاب
و نوشتم با کلماتی ساده
نوشتم دردی را که چون تودهای بدخیم
وجود مردان و زنان وکودکان
را فرا گرفته در
سرزمینی بنام حاشیه
دلنوشته – کرمانشاه:
برق معصوم چشمهای سیاهی که در صورت لاغر و رنگپریده معصومی پادشاهی میکرد، کافی بود برای لرزیدن دلمان از این همه نباید، در همسایگی وجود بیدفاع هفت ساله کودکی که به سختی چهارساله مینمود.
امید را در چشمان سیاهش باور کنم یا یأسی که افیون در سیاهی چشمان مادرش به یادگار گذاشته؟
هر چند او طعم کوله به دوش کشیدن و نشستن روی نیمکت مدرسه را نچشیده، اما در این شهر تا دلت بخواهد نیمکت هست که خستگی کوله کار تنها را از دوش مادربزرگش بردارد.
دلنوشته – کرمانشاه:
خدایا!
نوایم را
موسیقی سڪوت لحظههای کودکی کن…
نگاهم را
روشنی بخش چشمهای خستهی کودکی...
یادت را میخواهم تا
خاطر لحظههای فراموشم باشد...
لحظهای که در لاک بیتفاوتی خویش میغلتم…
دستهایم را
نوازشگر اشڪهای کوکی دردمند ساز…
و الطافت را میخواهم تا
مرحم ڪهنه زخمهای زندگی یک زندگی باشم...
دلنوشته – کرمانشاه:
نگاه عمیقش را دوست دارم!
بویِ “عشق” میدهد …
دخترکِ زیبایی را میگویم
با موهایی بلند و موجدار …
دختری که هر روز با فروش فالهایش،
و با شعرهایِ نارنجیاش،
برایِ تمام دردهایش دلبری میکند …
هر بار که از پشتِ پنجره، صدایِ آواز دخترک فالفروش به گوشم میرسد،
تمام جانم میسوزد …
مگر میشود برایِ معصومیتش اشک نریخت؟!
برای دخترکی که از بیمهریِ زندگی،
هر سال همین موقع،
موهایش را کوتاه میکند،
و آنها را دانه دانه
زیرِ پایِ عابرانِ شهر میریزد …
تا شبیه مردان زندگی کنند …
به دستهایش فرمان میدهد
زمخت و مردانه رشد کنند …
کار کنند …
دخترک دلش که میگیرد ،
روی بلندترین ابرها میایستد،
و دردهایِ هزار سالهاش را
از دریچهی چشمهایِ معصوم و بیپناهش، به زمین میریزد …
گاهی
هیچ دستی برای پاک کردنِ اشکهایش نیست!
گاهی تمام داراییام این است،
چتری بر سرم باشد تا رویِ سرم بگیرم
تا مبادا خیس شوم و خوابِ شیرینِ بیتفاوتی، از سرم بپرد!
چقدر ناتوان میشوم
وقتی برایِ چشمهایِ خیس و بارانخوردهاش،
مرهمی نباشم ..