قصه پیرزن های میزبان و مهمانان ناخوانده در اسلامشهر به پایان نمیرسد. این را از میومیوی گربه ای فهمیدم که پشت رختخوابهای «رخشی بهار» پنهان شده بود و کتهی تنهایی که در آن اتاق بی آشپزخانه و کولر و اجاق و فرش پخته شده بود. برنج را کدام همسایه آورده بود؟ و مگر رخشی بهار چهار فرزند همسرش را بزرگ نکرده بود؟ حواس کدامشان بعد از مرگ پدر، به تنهایی و خانه به دوشی زن بابای مهربان بود؟
تنهایی امتداد می یافت در تپش های قلب، در نفس های تنگ سینه و در امتداد تکه چوبی که به جای عصا در دست گرفته بود.
اما ما را به حیاط خانه تعارف نکرد، تخت و گلدان و آسمان را پیرزن صاحبخانه برداشته بود و سهم او تنهایی بود با مشتی قرص و بغض و حسرت.
============================
دلنوشته یکی از اعضا تیم شناسایی کوچه گردان عاشق، صالحیه، 1395