آدرس و كه پيداكردم صداى دادو بيداد يه زن رو شنيدم كه از دست نامردى زمونه سر كسى داد ميكشيد .همون موقع يه مردى از درخونه زد بيرون…
رسيدنم دم در با اومدن زن دم در يكى شدو باديدنم جاخورد، انگار ترسيد،داد زدن يادش رفت و گيج نگام كرد،خودم و كه معرفى كردم لبش خنديد و عذرخواست،دعوتم كرد تو
خونش ، يه اتاق به زور ٩مترى!
كه با يخچال و كمد و يه تلويزيون قديمى روى دراور پرشده بود و البته يه پيك نيكى كه آشپزخونش بود!
همون لحظه دوتا فرشته ى كوچولو از دراومدن تو نشستن جلوى تلويزيون.
صداى تلويزيون و زياد كردم و چسبيدم به مادرشون بلكه تو اون ٩مترجا صدامون و نشنون!
شواهدنشون ميداد اوضاع خرابه پس فقط گفتم تعريف كن…
چادرشو رو سرش جابجاكردو گفت
٣٦سالمه، شوهرم معتاد بود به متادون، اميرمهدى تو شكمم بود كه بابای شوهرم گفت اين مرد برات شوهر نميشه منم پشتت نيستما!! بگم كه بدونى، پسرم كه به دنیا اومد تصميم گرفتيم توافقى جدا بشيم. یه روز قرار گذاشتیم دفترخونه برای کارای طلاق. دفترخونه پول ميخواست، شوهرم رفت دم در به باباش زنگ بزنه برای پول و بياد. ولى هنوز نيومده!!! ٤ ساله هيچكس نميدونه كجاست، بابای شوهرمم محلمون نميزاره و پسرام فكر ميكنن بابا ندارن!
اين اتاق و ٤سال قبل داداشم بهم داد.خودش و زنش و مامانم اونطرف زندگى ميكنن.يك سالى با پسته شكوندن و منجوق دوزى سركردم تا اينكه از بخت بدم يه روز داشتم بوفه رو تميز ميكردم سرم گيج رفت. افتادم و شیشه شکست و دستم و بريد ….
دستش و گرفتم ،از انگشتاش تا پايين مچش جاى بخيه بود و سه تا از انگشتاش كار نميكرد، دستش و ازم جدا كرد و گفت ازون روز در و همسايه كمكم ميكنن، خدا خيرشون بده، دوسال پيش شوهرم پيغوم فرستاد تا ٧سالگى بچه هارو نگه دار بعد مال منن! گفتم بچه ها رو از من شاید بتونى بگيرى ولی از همسايه ها نميتونى، اين دوتا رو محله بزرگ كردن نه تو!!
ديگه هم خبرى نشد ازش، منم چند ماه پيش دادخواست طلاق غيابى دادم.
اميرمهدى زيرچشمى نگام كرد، بهش لبخند زدم، یه ذره خجالتی بود. آروم یه لبخندی زد و به داداش بزرگش تكيه داد و زل زد به تلويزيون.
دكترگفته دستم با عمل خوب ميشه. (به صورت خستش نگاه كردم) ولى پول ندارم. اگر هم داشتم ميدادم اميرحسين. مهر باید بره مدرسه، بچم بايد درس بخونه، مدرسه گفته یک میلیون و دویست ميخواد. ولى ندارم. نميخوام بچم با منت بزرگ بشه و تو مدرسه بفهمن ما پول نداريم. بچه ها اذيتش ميكنن. غرورش ميشكنه و از درس فرارى ميشه.
به اتاق داداشش نگاه كرد و گفت
بايد از اينجا برم، داداشم معتاده، جلو پسرام مصرف میکنه. بچم مياد ميگه مامان دايى چيكار ميكنه؟ نميخوام بشن مثل باباشون! دیگه نمیدونم چکار باید بکنم که بتونم جلوشونو بگیرم نرن اونور …
اشك تو چشاش جمع شدو چادرشو كشيد جلو
موقع رفتن اميرحسين و كه بغل كردم پرسيدم دوست دارى برى مدرسه؟ چشماش برق زد و گفت خيلى خاله، كيفم خريدم تو كمده …!