شناسایی کوره های شمس آباد بودیم …
از طریق یک رابط رفته بودیم شناسایی کوره بنی هاشم. سرگرم شنیدن درد دل های دردناک ساکنانش بودیم که چشممون افتاد به خانومی پیر و خمیده که عصای چوبی تو دستش داشت و به سختی با پاهایی که یکی از اون یکی کوتاهتر بود راه میرفت و با قد کوتاهش بین آدما گم میشد …
شروع به درد دل کرد واسه یکی از بچه ها؛ بهمون گفت کوره بغل (کوره کاخ) ساکن هست.
رفتیم بهش سر زدیم و با خانوم میانسال پیری! که راجع بهش گفتم بیشتر آشنا شدیم:
گلثوم خانوم بی سرپرست بود و کوتاه تر بودن یکی از پاهاش و معلولیتاش مادر زادی بود. ۲۰سالی میشد مهاجرت کرده بود و توی کوره ها با این وضعش قبلا آجر جمع میکرده…
بهمون گفت کمر درد شدید داره و سر درد میگیره. زانوهاش هم که چندین ساله درد میکنه …
گفت سال پیش دستش شکسته و نه پولی داشته که درمانش کنه نه کسی رو داشته که حتی تا بیمارستان ببرتش. دستش نیاز به عمل داره و اگه اون مچ بند کرم رنگ پارچهایش رو نبنده نمیتونه حتی عصاشو تو دستش بگیره…
دیدین میگن گاهی وقت ها هفت پشت غریبه از آشنای آدم بهتره؟
میگفت از دار دنیا یه برادر دارم که ۷تا بچه قد و نیم قد داره و سه تاشون معتادن، خیلی کم بهش سر میزد و کمکی نمیکرد بهش
دلش بدجوری خون بود از مردم دنیا…
میگفت ارباب قبلیام چون هیچ درآمدی نداشتم که اجاره بهش بدم با اینکه مسلمونه، تو ماه رمضون با زبون روزه از اتاقم بیرونم کرده و انقدر با پای معلولم گشتم تا کسی رو از همین اربابها پیدا کردم که راضی شده تا اول پاییز یه اتاق بهش بده …
دیدیم گاز تو خونش نداره ازش پرسیدیم حاج خانوم کجا غذا میپزی؟
گفت اگه داشته باشم چیزی، گاز همسایه
اگر هم نداشته باشم که خدا کریمه همسایه ها اگه داشته باشن و بدونن برام گاهی میارن …
گاهی هم کسی نمیفهمید و کلثوم خانوم شبانه روزی به روزهاش ادامه میداد.
کلثوم هیچوقت ازدواج نکرده بود وهیچ همدمی نداشت. تنها دلخوشی مون این بود که یک روز تونستیم مونس غم هاش باشیم و پای گریه هایی بشینیم که خون دل خورده بود ؛
از دست اربابای مسلمون نامسلمونش
از دست برادر نابرادرش
از دست معلولیت مادر زادیه تا آخر عمرش…
و از دست جوانمردی ناجوانمردانه ارباب جدیدش که فقط سه ماه زندگیاش را تضمین کرده بود …