در کوچههای عباسآباد در حال شناسایی بودیم که یکخانه توجهمان را جلب کرد. ظاهر خانه خودش جواب تمام سؤالاتی بود که میخواستیم بپرسیم. در زدیم و خودمان را معرفی کردیم: شما بچهمدرسهای ندارید که نتواند مدرسه رود؟ لبخند زد؛ از آن لبخندهایی که تلخیاش را هیچ زهری ندارد.
میگفت شوهرم معتاد است و کار نمیکند. سه تا بچهدارم؛ یک دختر ۱۲ ساله، دوتا پسر ۱۰ ساله و ۶ ساله. میگفت غروب که از سرکار میرسم خانه باید غذا درست کنم و به کارای خانه برسم؛ به خاطر همین نمیتوانم در درس بچهها کمکشان کنم به خاطر همین درس پسرم ضعیف است و پدرش دیگر نمیگذارد از سال بعد مدرسه رود و باید سرکار رود. میگفت وقتی شوهرم خمار میشود، شروع به کتک زدن من و هم بچهها میکند. جای یک زخم بزرگ و دلخراش روی پای رضای ۶ ساله سند حرفهایش بود. میگفت شوهرم کارت عابر بانکم رو که حقوقم در آن میریزند، بهزور از من گرفته و تهدید کرده اگر ندهی میگذارم و برای همیشه میروم.
انگاری این لبخند را به لبهایش دوخته بودند. میگفت: از صبح تا غروب کار میکنم برای ماهی ۶۰۰ تومان که ۴۰۰ تومانش برای قسط پول پیش خانه استفاده میشود و ۲۰۰ تومان میماند که اگر شوهرم از من نگیردش با آن زندگی را میچرخانم.
پرسیدم چطوری؟ با ماهی ۲۰۰ تومان سه تا بچه؟ کرایهخانه؟ بازم لبخند زد…