امسال هم همهچیز مثل پارسال بود؛ اما با سناریوهای مختلف. خدا کارگردان عجیبی است. بازیگرانش را سر صحنه انتخاب میکند.
پارسال همین موقع ها محله امینآباد رو جستوجو کردیم. وقتی قصد برگشتن کردیم؛ یکی آمد خواهش کرد بریم خانهاش را ببینیم. در راه اسمش را پرسیدیم. گفت: دیان هستم دیان دولتی.
کسی که از صبح دنبال آدرسش بودیم و هر کار کردیم پیدایش نشد. خدا خودش دست بنده نیازمندش را گرفت و آورد پیشمان. گفت چشمهایت را بازکن. من آوردمش تا اینجا؛ بقیهاش با خودت است. ببینم چهکار میکنی.
امسال تو کوچه گردی هم منتظر بودم خدا به من کمک برساند؛ آخرش هم رساند.
زیر آفتاب دنبال یک سایه بودیم یکهو یک مرد با دخترش از پشت وانت پیاده شدند.
سناریو جدید شروع شده بود.
بازهم خدا نیازمندترینشان را سر راه ما قرارداد تا بگوید کوچه گردی رو خیلی بهتر از شما بلدم؛ عاشقی رو هم همینطور.
حس کردم باید پشت سرشان رفت. با آنها برم تا آنها من را به عمق داستانشان ببرند. هرچند این داستان از جنس قصههای کودکی و پر از اتفاقهای خوب نبود؛ ولی پر از حس انسانیت، عشق واقعی و درد حاشیه شهر بود. یک داستان تلخ اما واقعی.
پشت سرشان رفتیم تا به خانه رسیدیم. آنها اسمش را خانه گذاشته بودند؛ ولی با تعریف ما از خانه فرق داشت. در زدیم؛ مرد میانسال با چهره خندان در را باز کرد و داخل شدیم.
در نگاه اول دست فلجش را دیدیم. از او پرسیدیم چه بلایی سر دستت آمده است. خندهاش تبدیل به ناراحتی شد. ناراحتی که از تکتک لحظههایش برایش به ارث رسیده بود.
گفت: همین چند تا کوچه بالاتر ماشین به من زد و دررفت. بعد آن دستم فلج شد و از کار افتادم. من ماندم و بچههایم. سه تا بچه دارم. مادرشان دیگر تحمل نیاورد و رفت. آن سقف را ببین؛ حتی توانایی ندارم درستش کنم.
سقف به عشق بچهها ایستاده بود. زیرش چوب گذاشته بودند تا روی سر بچهها خراب نشود؛ اما مگر تا چه مدت دوام میآورد. همسایهها باید کمکم آماده میشدند که چهار نفر رو از زیر آوار دربیاورند. بیچاره چارهای هم نداشت. چون حتی پولی برای مدرسه بچهها هم نداشت. راستی آینده این بچهها چه میشود؟ دیگر توانایی تحمل آن فضای پر از غم رو نداشتم.
خلاصه بعد کلی صحبت ازآنجا بیرون آمدیم.
بعد خدا در گوشم گفت من کار خودم را کردم حالا ببینم شما چهکار میکنید