گزارش شناسایی محله کرک – تهران:
حیاطی بود بزرگ با چند خانه کاهگلی سرایداری گوشه گوشه حیاط. ساکنانش عزت نفسی داشتند به وسعت آن حیاط. مشکلاتشان اما…
سه خانواده، سه فامیل که اصالتاً بلوچ بودند و مهاجر از گرگان. شوهرهایشان افغان بودند. عمه و برادرزادهای که به هم خواهر میگفتند. برادرزاده دو فرزند کوچک داشت. پسرش کلاس اول بود و مادر با وجود تمام مشکلات، به خاطر وضعیت بد آموزشی نگران تحصیل فرزند بود. با سواد کم با پسرش درس کار میکند. شاید بگوید پسرم بنویس بابا نان نداد.
همسرش معتاد بود. فقط اسمی بود در شناسنامه. کارتنخواب بود. به ندرت به خانه سر میزد آن هم نه برای دادن خرجی یا پرسیدن احوال همسر و فرزندانش. میآمد لباسهایش را عوض کند.
مادر به تنهایی نانآور خانه بود. در خانههای مردم کار میکرد. باری بر دوش داشت که بر آن جثه نحیف سنگینی میکرد.
خانهای بود مرتب، بدون وسایل اولیه زندگی. زمستانهایشان را ندیدم ولی قطعاً زمستانهای سختی بودند آخر مگر میشود بدون بخاری سرما را تحمل کرد. زمستانهای سردشان گذشت و تابستان گرم رسید. از دست سرما خلاصی یافتند اما با گرما چه کنند. تابستان پارسالشان را با پنکهای عاریهای گذراندند امسال شاید همان پنکه هم نباشد.
میگفت آن جاهایی که کار میکند گاهی تهمانده غذایشان را به او میدهند. غذای دیگر روزهایشان چای شیرین و نان بود. مادر اما نمیدانست شکر نایاب و گران شده است. شاید کمی بعد مجبور شود به بچههایش بگوید برایتان غذای جدیدی درست کردم، چای تلخ با نان.
پسر زیر لب تکرار میکند بابا نان نداد…
گزارش شناسایی محله کرک – تهران:
در زمانی نزدیک و مکانی دور در گوشهای کاملاً گمشده در ذهنها و حتی نقشهها، در کوچهای خلوت و بنبست که سکوت انتهایش بود و انگار که کوچه انتها نداشت، سلام کردنشان توجهمان را جلب کرد. همگی یک به یک سلام میکردند و سلام میکردند، گویی پژواکی بود از صدایی که دوست داشت بغض سکوت را بشکند و به گوشی برسد، گویی برایش مهم نبود به گوش چه کسی.
صدایی خفته که انگار با دیدن هر کسی بیدار میشد. صدایی که چهرهها را نمیشناخت. صدایی که در انتظار بود. دوباره از کوچه گذشتیم و همان صدا را شنیدیم. سلام کردند و سلام کردند. به سان عروسکهای کوکیای که شاید از نداشتنشان، خود به عروسک بدل شده بودند. عروسکهایی که با خود بازی میکردند، بلکه طعمی از کودکی را بچشند. کودکیای که حقشان بود.
گوشها صدا را شنیدند و بلعیدند شاید تهماندهای از آن صدای دلنشین را به گوشهای دیگر برسانند که دیگران هم سهمی از آن ببرند. شاید آن صدا تلنگری باشد که یادمان بیاورد در زمانی نزدیک و مکانی دور، سهم کودکانمان باید کودکی باشد. آنها هم سهم داشتند. اما سهمشان گرسنگی بود!
گزارش شناسایی محله رضی آباد – تهران:
جمعه بود، یک روز تعطیل، اما پدر خانواده مشغول کار کردن بود. کارش کشاورزی در زمین های مردم بود. خانواده اش اما مهمانی بودند خانه ی خواهرش که همسایه شان بود.
پدر، مرد خانه بود. پنج فرزند قد و نیم قد داشت. اسم و سن و سالشان را می دانست اما با کمی تأخیر جواب می داد. شاید دوباره داشت اسمشان را یاد می گرفت. پدر برای ساختن آینده ای بهتر ، یک سال زودتر به این محل آمده بود. یک سال دوری از خانواده زمان زیادی است برای فراموشی.
نمی دانم تنها زندگی کردن در اتاقی کوچک با سقفی سیاه شده از دوده بخاری چه حالی دارد. شاید این دوده ها به پدر یادآوری می کنند که زیر این سقف باید آینده ای با رنگ سفید برای فرزندانش بسازد. زندگی ای بدون سیاهی…
خانواده اش یک سال بعد آمده بودند. اما آینده آن چیزی نبود که پدر در خیالاتش تصور می کرد. حالا در همان اتاق بیست متری، هفت نفر به آن سقف سیاه زل می زدند. اتاقی که برایشان هم اتاق خواب بود، هم پذیرایی، هم آشپزخانه. پدر اما همچنان مرد خانواده بود.
پسر بزرگش دوازده ساله بود. پرسیدم:
کار هم می کند؟
پدر گفت: بچه هایم کوچک هستند.
نمی گذاشت کار کنند. مدرسه هم نمی رفتند. چون مدارک نداشتند. اما پدر برای تحصیل سال آینده شان مدارک را آماده کرده بود. آخر پدر مرد خانواده بود!
به خانه خواهرش رفتیم. بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند، حیاطی کوچک که به همه چیز می مانست جز مکانی مناسب برای بازی بچه ها. پسر بزرگ اما نبود. به جمعه بازار رفته بود. بچه ها با کاغذ برای خود قایق و موشک ساخته بودند. قایق ها و موشک ها به تولید انبوه رسیده بود. آخر بدون مدرسه و سرگرمی در آن کنج دور با آن همه وقت خالی چه کار دیگری می توانستند انجام دهند؟ مگس ها در حیاط جولان می دادند. شاید موشک ها را برای جنگ با آن ها ساخته بودند. قایق ها اما در گوشه ای، جمع شده بودند. بچه ها منتظر بودند آبی پیدا شود تا قایق هایشان را به آب بیندازند. شاید می خواستند با آن ها به جایی دیگر بروند. جایی که سقف خانه هایش دودی نباشد.
پسر بزرگ از بازار برگشت. چیزی خریده بود. پرسیدم: این ها چیه؟ گفت: اسباب بازی واسه خواهرم! پسر دوازده ساله به فکر خودش نبود. به فکر خواهر هشت ساله اش بود. پسر هم می خواست مثل پدر مرد خانواده باشد.
گزارش شناسایی محله رضی آباد حریری – تهران:
ما خرابهها را به نظاره نشستیم و جای خالی ساکنان آن را.
چه کسی اما میدانست به کجا کوچ کردهاند؟
سقفی بر سر دارند یا که گوشهای برای پیوستن به دردهای کهنه؟
محله را ترک میکنیم.
سکوت حزنانگیزی به جای صدای کودکان خانه بدرقهمان میکند.
به همین سادگی خانوادهای به تاریخ پیوست بیهیچ اثری، بیهیچ صدایی، بیهیچ صدایی…!
گزارش شناسایی محله کاشانک – تهران:
رسیدم کاشانک و به هوای سرزدن به یه خونه نقلی ته کوچه، پیچیدم تو بهارستان. بین راه چشمم خورد به یه در و یه دیوار گلی کوتاه، بهش نمیخورد جای زندگی باشه ولی باید مطمئن میشدم. در زدم. جوابی نیومد.
خانمی که از دور نگام میکرد گفت چیکارشون داری؟ گفتم برای کمک اومدم. گفت اینجا همه میان مصرف میکنن؛ تریاکشون اینجا دود میشه. نگاه به ریخت خونه نکن. رد گم کنیه. وضعشون بهتراز ماست.
لبخند زدم و اینبار محکمتر کوبیدم به در. صدای زنی از دور بلند شد و در فلزی رو پاشنه چرخید.
راهروی باریک و گلی که پر از زباله بود حسابی تو ذوق میزد. راهنماییمون کرد تو. یه بنرو زد کنار و اتاق به زور ده متریشو دیدم. پسر کوچیک و شیرین هجده ماهشو زیر پتو کنار دیوار خوابونده بود و دخترک پونزده سالش خجالت میکشید از پشت پرده وسط اتاق بیرون بیاد.
اتاق کوچیک بدون درش با یه قالی و تلویزیون پر شده بود.
سالها تو اون اتاقایی که اسمشو گذاشته بود خونه شباشو کنار همسر معتادش روز کرده بود و پول کارگری همسرش یا پای اجاره خونش میرفت یا پای منقل همسرش دود میشد. خونهای که گازش رو با یه شلنگ از همسایه گرفته بودن و یه دوش خالی تو یه اتاق نیم متری شده بود حمامش و دستشویی که درش یه بنر بود. آشپزخونه روبروی اتاق بود. یه دیوار کوتاه داشت که بالاشو با بنر پوشونده بودن. آب فاضلابی که پس داده بود با خاک کف اشپزخونه حل شده بود و لجن گل درست کرده بود. سینک نصفه نیمه کنار گاز و کابینتی که حتی تو ضایعاتی پیدا نمیکردی با یه یخچال کوچیک شده بود وسایل آشپزخونه.
کنار دیوار تخت شوهرش با بساط تریاکی که میکشید، ناخودآگاه باعث میشد زندگیه بچههای کوچیکش تلنگر بشه. کودکی که تو اون شرایط از بین رفته بود و آینده نامعلوم کنار پدری که شونزده سال اعتیاد داشت هیچ جایی برای امیدواری نمیذاشت.
به هرجای خونه نگاه کردم نشونهای از فیلم بازی کردن خانواده ندیدم و ناراحتتر از این که انسانیت در حال رنگ باختنه از خونه بیرون اومدم.
گزارش شناسایی محله کاشانک – تهران:
بوی اعتیاد از بیرون در خانه هم قابل استشمام بود. در زدیم و یکی از ۳ برادر در را باز کرد. هنوز اثر افیون در چهره اش پیدا بود. پدر خانواده که به اوس حسن معروف بود به علت کهولت سن و ناتوانی در کار کردن، در کوچه های محل به کمک واکر راه می رفت و حسرت جوانی خود و ۳ جوان درگیر اعتیاد خود را می خورد. اما دختر خانواده که تا چندی پیش در آن خانه زندگی می کرد و شوهرش هم در کمپ و تحت درمان برای ترک اعتیادش بود به همراه ۳ کودک خود از آن خانه رفته بود تا مبادا سرنوشت ۳ فرزندش همانند ۳ برادرش شود. دختر در خانه ای اوقافی زندگی میکند. به او گفته اند تا آخر رمضان باید انجا را تخلیه کند و به فکر جایی برای خود باشد. در کوچه ناگهان او را دیدیم؛آمده بود تا به برادرش التماس کند تا او را دوباره به خانه راه دهند خانه ای که از برگشتن به آن اکراه داشت. چهره اش در کوچه آنقدر مضطر بود که توان نگاه کردن به صورتش را نداشتیم. برادرانش او را به خانه راه نداده بودند و او دیگر جایی را برای سکونت در شهر نمی یافت. نه پولی داشت برای اجاره خانه و نه سرپناهی برای فرزندانش نه کسی را که پناه تنهایی او باشد…. کوچه اما هنوز پناهش بود.
گزارش شناسایی محله جعفرآباد – تهران:
به چهاردانگه که رسیدم جاده حسین آباد رو به سمت جعفرآباد جنگل ادامه دادم تا به یه جاده خاکی وسط مزرعهها و باغها رسیدم. چند کیلومتری روندم. جاده دیگه ادامه نداشت. پیاده که شدم باد صدای بازی بچهها رو از اون سمت گندمزار به گوشم رسوند.
پِیِ یه آدرس بودم. پِیِ یه عالم آغلِ گوسفندِ چسبیده به هم بودم که الان خونه اون بچهها بود.
وسط کیسههای ضایعاتی که بوی بچههای کارو میداد که نشون شغل پدری و نون شبشون بود، پیداشون کردم. ایرانی و افغانی و بلوچ بدون حس نژادپرستی، پر از حس زندگی، کنار هم هفتسنگ بازی میکردن و خندشون دشتو پر کرده بود.
رفتم سمت خونهها. اتاقهای بیست متری تو در تو بدون در که با چادر پوشیده شده بودن. بچهها دورم جمع شدن. هر کی یه اتاق رو نشون میداد و با خنده میگفت خاله اونجا خونه ماست …
رفتم تو اولین خونه. وسط اتاق رو با چادر جدا کرده بودن و پشت چادر شده بود آشپزخونه. اتاق با یه فرش و تلویزیون، چند تا پشتی و یه آینه روی دیوار پر شده بود. زن سی و پنج سالهای که سختی زندگی تکیدهش کرده بود با افتخار از هفت تا بچهش حرف میزد که مدرسه میرن و خرجی خونه رو میارن. بعد آروم جوری که بچهها نشنون چند تا ناسزا بار شوهری کرد که رهاشون کرده و با زن دومش داره دیوار به دیوار همون به اصطلاح خونه زندگی میکنه.
دخترای شونزده و هفده سالهش نامزد داشتن و دوتا پسر چهارده و پونزده سالهش بعد از مدرسه ضایعات جمع میکردن. پرسیدم درآمدشون چقدره؟ پسر بزرگتر گفت رو هم ۵۰۰ تومن ماهی. مادرش با لبخند ادامه داد میرن مدرسه نمیرسن بیشتر کار کنن. خودمم میخوام برم کشاورزی. الان فصلشه دیگه.
از اتاق اومدم بیرون، چند تا دستشویی تو فضای باز به چشمم خورد با دو تا حموم که هنوزم راه نیوفتاده بود. دو تا حمام برای یازده خانواده بدون آب لوله کشی.
آب آشامیدنیشون تو تانکر جلو آفتاب بود. هر خانواده چند تا دبه داشت تا از تانکر آب بیاره. دبههایی که تهشون جلبک بسته بود.
به انتهای مسیر نگاه کردم، به یازده تا اتاق، یازده تا خانواده، به یازده تا زندگی، یازده تا سرنوشت مشابه و بچههایی که سهمشون این چیزها نبود.
دلم گرفت از بازی روزگار، دلم گرفت از سختی زندگیشون و از این که کوچههایی تو شهر من هستن که زبالهگردی سهم کودکانشونه و ما بیخبریم.
ولی وسط این همه درد و رنج و فقر، بازیشون به دلم نشست؛ صدای خندشون به دلم نشست؛ مدرسه رفتناشون به دلم نشست. راستش هم نشست هم زخم زد.
کاش سهم هیچ بچهای از کودکیش جز خنده و شادی نباشه.
کاش رنجشون قبل از پایان کودکیشون تموم بشه. کاش سال دیگه این آغلها جای هیچ انسانی نباشه.
گزارش شناسایی منطقه رباط کریم – تهران:
در شناسایی تاریخ سیام اردیبهشت با خانوادهای مواجه شدیم که در محل سرایداری یک گاوداری، در روستای اصغرآباد شهرستان رباط کریم زندگی میکردند.
خانواده شامل پدر، مادر و دو دختر شش و ده ساله بود. خانه شامل دو اتاق ۳×۲ مترمربع، فاقد نور کافی، فاقد حمام برای استحمام و آبگرمکن، سرویس بهداشتی مناسب و … بود.
خطر بیماری به دلیل مجاورت با محیط زندگی احشام به شدت بالا و زندگی کودکان در معرض خطر بود. به طوری که کودک کوچکتر دچار بیماری چشمی و کودک بزرگتر دچار بیماری داخلی بود. وجود حشرات موذی مانند موش و هزارپا زندگی را مختل کرده بود. نبود امکانات مناسب برای زندگی وضعیت خانواده مذکور را به شدت اسفناک و ناراحتکننده کرده بود.
دختر بزرگتر به دلیل بیماری شکمدرد قادر به درس خواندن به شکل مطلوب نبود.
تغییر مکان زندگی برای کودکان به سرعت باید انجام پذیرد، به دلیل این که خطر جانی به شدت تهدید کننده است.
گزارش شناسایی محله نظام آباد – تهران:
می گویند سیاه نمایی می کنند. می روی و می بینی آنجا نمایی ندارد. سیاهی اما… مردی شصت ساله با کلی بیماری که برایت ردیف می کند. از کار افتاده است. مردی که زخم دلش دست کمی از زخم بسترش ندارد. همسری که سکته ناقص کرده و دو سه سالی است که کار نمی کند و دختری که دچار تشنج است. پدر می گوید چهل سالش شده و ازدواجش گذشته. می پرسیم دختر کار هم می کند؟ مادر می گوید نمی تواند. از گرانی داروهایشان می گویند و از خدمات هفته ای یک بار مرکز بهداشتشان. بغض پدر میان حرف هایش می شکند. آخر مگر می شود با از کارافتادگی پیش زن و فرزند خجالت زده نشد. منبع درآمدی نداشتند. جز یارانه نقدی.باید با آن روز را به شب می رساندند. آن هم در این روزگار که قیمت همه چیز سر به فلک گذاشته.
مادر لابلای حرف های همسرش می گوید خیلی خوبه حداقل تن آدم سالم باشه. در آن خانه سه نفر زندگی می کردند اما هیچ تنی سالم نبود.
گزارش شناسایی محله گلدسته – تهران:
خانواده ای با سه فرزند، دو پسر ۱۳ و ۱۸ ساله و یک دختر ۲۴ ساله.
فرزندان معلول ذهنی و جسمی هستند و نیاز به مراقبت مداوم دارند.
پدر درآمد کارگری دارد و مادر خانه دار است.
گزارش شناسایی محله فیروز بهرام – تهران:
دختر 18 ساله ای که با پدر نابینا و مادر و دو خواهر و برادرش زندگی میکرد.
با هنرمندی تمام به کار منجوق دوزی مشغول بود و به قدری حرفه ای کار میکرد که سفارش لباس عروس میگرفت، اما متاسفانه درآمدش خیلی کمتر از حقش بود.
صاحب کارش گفته بود اگر از این دستمزد راضی نیست، کار را به کسی دیگر می دهد. دختر هم از روی اجبار با همان دستمزد کم کار می کرد.
(برای مثال برای یکی از این لباس ها تنها 4 هزار تومان و برای لباس دیگر 13 هزارتومان دریافت کرده بود.)
گزارش شناسایی محله فیروز بهرام – تهران:
خونشون انتهای یه کوچه خاکی بود که در و پیکری نداشت. اصلاً شبیه خونه نبود. شبیه یه زمین بود! اما کلی استعداد تو همین زمین نهفته بود.
از افغانستان اومده بودند، از کابل. پدرشون یه یادگاری از همون دوران داشت، یه ترکش که در جنگ با طالبان به گوشه چشمش خورده بود و باعث شده بود یک چشم تقریباً نابینا بشه. اما پدر دست از تلاش برنداشته بود. همچنان برای اینکه بتونه نان خانواده رو تأمین کنه کشاورزی میکرد. تازگیا شونش هم درد میکرد.
درد مادر بیشتر بود. مادر از بیماری زنان رنج میبرد. اما هزینه درمانش رو نداشتند. وضعیت مادر وخیمتر بود و ممکن بود هر لحظه بیماری عود کنه و دیگه کار از کار بگذره.
یه پسر بزرگ داشتند که اهل کار بود. تا قبل از عید نوروز تو یه کارگاه مبلسازی کار میکرد. اما به خاطر شرایط بد اقتصادی کارگاهشون تعدیل نیرو کرده و پسر ۱۹ ساله، از کار برکنار شده بود. اما تسلیم شرایط نشده بود و همچنان داشت تلاش میکرد کاری برای خودش دست و پا کنه. هر روز صبح میرفت میدون تره بار و سبزی میآورد و سبزی میفروخت. اینکارو تازه شروع کرده بود و هنوز به سوددهی نرسیده بود. نمیدونست چقدر باید تلاش کنه تا کارش به درآمد برسه.
دختر بزرگشون که فقط هشت سالش بود، از مدرسه بازمونده بود. اما یه معلم بازنشسته کمکش کرده بود تا از تحصیل بازنمونه. دختر اما یه هنرمند واقعی بود. منجقدوزی میکرد. روی لباسهای عروسی کار میکرد. کارش یه هنر تمام عیار بود. ارزش واقعی کارش رو نمیدونست و در واقع از هنرش بیگاری میکشیدند. با مبالغ بسیار پایینی در حد ده هزار تومن کار میکرد.
گزارش شناسایی محله احمد آباد – تهران:
وقتی برای بار اول بهم گفتن بیا شناسایی کوچه گردان گفتم نه. فکر میکردم کاری بلد نیستم، اما یه حسی من رو کشوند به سمتش.
همین اطراف احمدآباد بودیم. وارد یه خونهای شدیم که نمیدونم اسمش رو بتونم بذارم خونه یا نه! بوی بد گاو و بهداشت نامناسب خونه… اما مادری با لبخند عمیق برای امید دادن به بچههاش… کودکی که تمام وسایل بازیش چهار تا تکه چوب بود و از اونا خوشحالترین بود و همونشم با من قسمت کرد که با هم بازی کنیم. اولش فکر میکردم من که نمیتونم براش کاری کنم، اما وقتی براش برج میساختم و داداش کوچولوش دست میزد و میریختن و صدای خندههای هر دوشون فضا رو پر میکرد، با خودم میگفتم چرا هر روز یکی نیست که با این بچههای اینقدر راضی به کم، بازی کنه. مگه اونا هم مثل من وقتی بچه بودم نیستن؟! چرا این اختلافها هست بین مردم؟! وقتی داشتیم میرفتیم بهش گفتم خداحافظ کوچولو. اما با ناراحتی و ناامیدی بهم نگاه کرد. نگاهی که میشد ازش خوند: «باز هم من موندم و همون روزهای تکراری غیر کودکانهام.»
گزارش شناسایی محله میان آباد – تهران:
منطقه میانآباد بودیم، توی اسلام شهر.
برای شناسایی وارد یک خونه شدیم. فرزند کمتر از یکسالشون مریضی قلبی داشت. تا چند هفته دیگه قرار بود از خونه بلندشون کنن و جایی رو پیدا نکرده بودن…
پسر مریضشون چند ساعت قبل از رفتن ما حالت بیهوشی پیدا کرد و اونها کاری نکرده بودن جز اینکه ببرنش امامزاده… نمیدونستم اون لحظه چی بگم. بگم فقر فرهنگی، آخه خب چه کاری از دستشون برمیاد وقتی پولی ندارن؛ وقتی میگن روزی اونقدری کار میکنیم که شب بتونیم شاید همون قدر فقط بخوریم.
این هم شد سهم کیسه میانآباد حاصل از یک روز شناسایی ما.
گزارش شناسایی محله حسین آباد سیاب – تهران:
صبح بود که به آنجا رسیدیم. یک جایی نزدیک یکی از میدانهای اصلی شهر؛ ولی برای پیدا کردن همان چند آدرس مجبور بودیم پرسوجو کنیم. انگار نشانی از آن خانهها نبود. ماه رمضان بود و همگی خواب. از آنجا رفتیم و بعد از ظهر در راه بازگشت سراغشان را گرفتیم. انتهای کوچهای بنبست، خانهای بود. همسایهاش میگفت تازه همسرش فوت کرده است. ماندیم بر سر دو راهی. آخرش به آن خانه هم سر زدیم. سکوتی در آن خانه بود که آدم را معذب میکرد. آخر از خانومی که به تازگی تنها پشت و پناهش را از دست داده است چه میتوانستیم بپرسیم. کم حرف میزد. نگاه بیحالتش گرمای هوا را ذوب میکرد. در بهت بود که چه کند با دو فرزندش. دختری دو ساله و پسری هشت ساله.
اطلاعات شناسایی پارسال را نگاه میکنم. همچنان شماره تماسی ندارند. خانه همان خانه است با همان اجاره و پول پیشی که پارسال نمیپرداختند. خانه اما امسال پدر ندارد. در فرم سال قبل آمده بود، سال آینده پسر قرار است به مدرسه برود. پسر هشت ساله بود. امسال به مدرسه میرفت. انگار که پای حرفشان بودند. خدا کند پسر مجبور نشود درسش را رها کند. او در هشت سالگی تنها مرد خانواده شد!
گزارش شناسایی محله حسین آباد سیاب – تهران:
صبح بود که به آنجا رسیدیم. جایی نزدیک یکی از میدان های اصلی شهر؛ ولي براي پیدا کردن همان چند آدرس مجبور بودیم پرس و جو کنیم.
انگار نشانی از آن خانه ها نبود. ماه رمضان بود و همگی در خواب. از آن جا رفتیم و بعد از ظهر در راه بازگشت سراغشان را گرفتیم. انتهای کوچه ای بن بست خانه ای بود، همسایه می گفت تازه همسرش فوت کرده. ماندیم بر سر دو راهی. آخرش به آن خانه هم سر زدیم. سکوتی در آن خانه بود که آدم را معذب می کرد. آخر از خانمي که به تازگی تنها پشت و پناهش را از دست داده چه می توانستیم بپرسیم. کم حرف می زد. نگاه بی حالتش گرمای هوا را ذوب می کرد. در بهت بود که چه کند با دو فرزندش. دختری دو ساله و پسری هشت ساله.
اطلاعات شناسایی پارسال را نگاه می کنم همچنان شماره تماسی ندارند. خانه همان خانه است با همان اجاره و پول پیشی که پارسال نمی پرداختند. خانه اما امسال پدر ندارد. در فرم سال قبل آمده بود سال آینده پسر قرار است به مدرسه برود. پسر هشت ساله بود. امسال به مدرسه می رفت. انگار که پای حرفشان بودند. خدا کند پسر مجبور نشود درسش را رها کند. او در هشت سالگی تنها مرد خانواده شد!
گزارش شناسایی محله حسن آباد – تهران:
بعداز انجام کار درراه برگشت درکوچکی رادیدم که سه چهارتا بچه جلوی آن بازی می کردند. به پسرک ۵-۶ساله لبخندزدم وپرسیدم: “چندخانواده اینجازندگی می کنید ؟”گفت: “دوتا” درهمین حین مادرش آمد و وقتي متوجه شد که ممکن است کمکی به آن ها بشود اطلاعاتي از خانواده اش به ما داد. داخل رفتم. خانه بسیار کوچک وکثیف و وجود مگس هاي زياد بسیار آزار دهنده بود. دو زن كه با هم جاری بودند در دو اتاق مجاور زندگی می كردند. همسر يكي از زن ها معتاد وهمسر جاری اش به علت عفونت ریه وکلیه بعداز ۲۰روز کما تازه فوت کرده بود. غنچه جاري زني كه با ما حرف مي زد کم سن وسال و دارای سه فرزند بود.از شوهرش که حرف زدیم اشک در چشمانش حلقه زد. خودش بیماری قلبی داشت و یکی از دریچه های قلبش گشاد شده و مدام در حال سرفه کردن بود. درحال صحبت کردن با غنچه متوجه شدم كه از آشپزخانه شان دری به اتاق دیگر وجوددارد گفتند اتاق همسایه است. اجازه گرفتم و وارد اتاق همسایه شدم. خانه فقط یک اتاق ۱۵ متری سیاه و تیرچوبی که هم آشپزخانه بود و هم جای نشستن وخوابیدن. خانه حمام نداشت.
زنی روبرویم ایستاده بود. چهره وچشمانش به قدری خسته بودند که گویی سال های طولانی خستگی درجانش مانده بود. صدایش آرام وکم توان بود. دو بچه کنارش نشسته بودند و با کاغذهای دوروبرشان ور می رفتند. پای پسرک در گچ بود. ظاهرا روز قبل زمین خورده وپایش شکسته بود.
زهرا (مادر) اهل یکی از شهرهای جنوبی در ۱۳ سالگی توسط پدر ومادر معتادش به یک مرد افغان ۳۰ ساله فروخته شده و مدت ۱۵ سال بااو زندگی کرده بود. مرد كه معتاد وفروشنده مواد مخدر بوده چندماه پیش به زندان افتاده بود.، زهرا بعداز سال ها تحمل آزار واذیت توانسته بود طلاق بگیرد و حضانت بچه هارا هم داشته باشد. زهرا سنگ کلیه داشت و گاهی دچار حملات عصبی مي شد و بدون قرص به خواب نمي رفت.گاهی نظافت منزل انجام می داد و با مبلغ ناچیز دريافتي از بهزیستی ویارانه گذران زندگی می كرد. گاهی هم دوستان وآشنایان کمک حالش بودند.
از خانه بیرون آمدم اما خستگی جان زهرا در جانم نشسته بود.
نای راه رفتن نداشتم.
گزارش شناسایی محله ایرین – تهران:
دختری شانزده ساله خوشذوق و پرتلاش!
به همراه مادرش در اتاقکی (حدود بیست متر مربع) زندگی میکند.
مهره گردن مادر به علت کار زیاد آسیب دیده است.
اندک درآمدشان از بهزیستی و یارانه است.
مادر اما ورای تمام مشکلات مالی امید به دستان خلاق دخترش دارد. خرج تحصیل در هنرستان را میپردازد برای انگشتانی که به چه زیبایی نقش عشق بر صفحه میزنند!
دخترک تمام روحش را قلم میزند، با آرزوی آن که ستاره شوق روزی در نگاه مادرش بدرخشد …