درب آهنی خانه را که کوبیدیم، کودکی 7 ساله در آستانه درب خانه ظاهر شد. پدر حضور نداشت و با اجازهی خواهر بزرگتر وارد شدیم .در ابتدای ورودمان بوی تعفنی به مشام میرسید و تنفس را سخت کرده بود … منزلی بسیار آشفته که به سختی جایی برای نشستن در آن می یافتی… پرستو لب به سخن گشود… از آشفتگی منزل، از مادری که ترکش کرده بود و نامادری که آزار و اذیتش او را راهی بهزیستی کرده بود… میگفت 15 سال بیشتر نداشتم که از بهزیستی بازگشتم و با نقشهی شوم نامادری، مورد تعرض پسری قرار گرفتم؛ از آن شب چیزی به خاطر نداشت… بعد از جدا شدن پدر از نامادری و با وجود دو خواهر 10 و 7 ساله زندگی را در خانه ی پدری ادامه میدهد. اما درست از وقتی که پدر متوجه آن اتفاق شوم میشود به جای کمک به کودک معصوم خود، تعرض و دست درازی به پرستو را شروع میکند… حدود 7 سال است که پرستو مورد تعرض پدر قرار گرفته و به گفتهی خودش هربار که اعتراضی میکند مورد ضرب و شتم قرار میگیرد… روی دست و سینه و پای پرستو آثار چاقو به چشم میخورد. این تنها بخشی از ماجرای این منزل نابسامان بود. وقتی پنهان از چشم بقیه درب یخچال را باز کردم تازه متوجه شدم در این منزل حتی یک بطری آب برای نوشیدن نیز پیدا نمیشود. پرستو میگفت تا به حال بارها خودکشی کردهام ولی راه به جایی نبردهام… پدر هرشب دوستان خود را به منزل میآورد و بعد از رفتن آنها تازه بحث و جدل شروع میشود… میگفت بارها تصمیم به فرار از خانه گرفتهام اما پدرم شناسنامه و کارت ملیام را آتش زده است. آخرین خواسته ی پرستوی 21 ساله این بود حالا که آب از سر من گذشته است التماس میکنم که خواهرانم را نجات دهید….برای خودم چیزی نمیخواهم…