گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست …

مهم نیست که ترکی بلد نیستم، مهم نیست که فارسی بلد نیستی، مهم نیست که زبانت را نمی‌فهمم، من با زبان دل با تو حرف می‌زنم.

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه‌های تو را در می‌یابم

و با لبانت برای همه‌ی لب‌ها سخن می گویم.

من از حجم تنهایی‌ات می گویم

از آن که نمی توانی روی پاهایت بایستی

آن‌که با کشاندن بدنت روی زمین خودت را به ما رساندی و در را به رویمان باز کردی

از گریه هایت،

از گرسنگی‌ات،

از بغضی که توی حرفات مانده

من زبان تو می‌شوم

من از همه‌ی این‌ها حرف می‌زنم

از آن که با همه‌ی تنهایی و فقرت قربان صدقه‌مان می‌رفتی

آسایشت رفته، آرامشت رفته،

اما دل قربان صدقه رفتنت نه

دل مهربانیت هنوز قرص و محکم سر جایش است

از آن‌نکه با موی سپیدت موقع رفتن کفش‌های ما را به رسم ادب و مهمان نوازی‌ات جلوی پایمان جفت کردی
که خجالت زده‌مان کردی.

غصه نخور مادربزرگ، هنوز آدم‌هایی هستند که قلبشان بتپد. که چشم دلشان نگران تو باشد. نگران درد پایت، نگران گرسنگی‌ات، نگران تنهایی‌ات، نگران مهربانی‌ات …

===========================

دردنامه یکی از اعضا تیم شناسایی کوچه گردان عاشق، ۱۳۹۶

 

نظر دهید

Please enter your comment!
Please enter your name here