دلنوشته زنجان:
۲۵ ساله بود؛ با پسری ۱ ساله که در آغوشش به خواب رفته بود و دختری ۷ ساله.
میگفت دخترهای روستا اکثراً در سالهای دوران ابتدایی ازدواج میکنند.
از وجود فاصله سنی ۱٨ ساله با فرزندش میگفت، لبخندی گوشه لبش نشست که به آه ختم شد…
گویی در ذهنش تصویر هزار نخواستن شکل گرفت…
از اعتیادی که به قول خودش در هر خانه از روستا، یک نفر را اسیر کرده بود.
در حالی که چشمانش به دختری بود که همین روزها، رویاهایش مانند مادرش ناتمام خواهد ماند؛ اگر رویایی به دنیای کوچکش راه داشته باشد!
دلنوشته کرمانشاه:
خدایا…!
مرا در زمره آدم های خوبی قرار ده که ناخوداگاه سر راه دیگران قرار می گیرند…
حس بسیار خوبیست هنگامی که در لحظه هجوم غم، ناامیدی یا پریشانی آدم های دردمند؛ بی هوا سر راهشان سبز می شوی …
شاید کلامم؛ نگاهم؛ حتی نوشتهام
آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی دیگری…
یکی از دعاهای همیشگیم این است:
خداوندا، من را نیز واسطه ای برای بهتر کردن حال بندگانت قرار ده.
دلنوشته کرمانشاه:
چه قدر راحت است
سخن گفتن در مورد
فقر، نداری.
خانوادهای که زیر خط فقر است.
نامش علی است و سیاتیک و
بیماری اعصاب وجودش را به صلابه میکشد.
نگار خانواده از کم خونی
و سوءتغذیه رنج میبرد و چشمان ضعیفش هم بر بیماریهای دیگر سایه افکنده است.
کودکان دلبندشان ابوالفضل و عباس چشمانی دارند رنگی و زیبا،
اما حسرتبار.
ابوالفضل پسرک چشمرنگی است که یک سال از تحصیل جا مانده بنا به یکی هزاران دلیل گوناگون.
فضای خانه،
چهل متری،
به علت کمبود مصالح یک طرفش را با بلوک سیمانی پوشاندهاند و طرف دیگرش
را با چند کاشی تزئین کردهاند.
آن طرفتر چند کاشی شکسته که معلوم نیست چند زمستان، بهار، تابستان و پاییز را به چشم دیدهاند، خودنمایی میکنند.
سرگرمی کودکان تلویزیونی کوچک است.
حتی اجاق گازی هم برای
پختوپز نیست.
بخاری خانه به طور ناموزن و خطرناکی نصب شده است.
حیاط خانه به اندازه غربیلکی کوچک است،
نه آشپزخانهای، نه حمامی.
حتی کوچکترین امکانات زندگی را ندارند.
بیایید خانه ویرانشان را آباد کنیم.
آرزوهایشان را جامه عمل بپوشانیم.
تنهای عریانشان را
پوشش دهیم.
حسرت به دل نگذاریمشان.
دلنوشته کرمانشاه:
لحظههایی هست که آدم نمیتواند خودش را معنی کند!
روزهایی که چیزی مبهم، ما را به پائین و بالا رفتن از پلهها ترغیب میکند!
و شبهایی که همه ذهن ما در فریادهای پردرد یک “انسان” گم میشود.
روزی که عاشق میشویم و پیمان عشق میبندیم؛ با دست های گرهزدهمان به خدای درونمان چنگ میزنیم؛ لبیک میگوییم برای این که با دیدن اشکهای کودکی، خدای درونمان متجلی شود
و مؤمن میشویم تا پایانی باشیم بر سیاهیهای یک زندگی!
و لبیک میگوییم تا از اعتیاد بیتفاوتیها پاک شویم!
کافر میشویم به وجدانی که از به دنیا آمدن کودکی معتاد، دنیای درونش بر هم نریزد …
لبیک میگوییم و میخواهیم سفیر نوری باشیم از طرف مولای مهربانیها
“علی (ع)”.
زیرا که ایمان داریم نور علی راهگشای ماست …
دلنوشته کرمانشاه:
دود میشود آیندهام با هر بار دودی که پدرم از اعماق ریههایش بیرون میزند …
میشکند پشت امیدهایم با هر کتکی که مادرم از پدری خمار میخورد …
میشکند قلبم وقتی مادرم دست گدایی سوی دیگران دراز میکند و شب به شب آن را به شوهر معتادش میدهد که بسوزاند و دود کند زندگی فرزندانش را …
در خانهی ما گویی خدا هم میلی به سرزدن ندارد …
فقر، اعتیاد، آزار، گریه، فریاد، فحش …
در خانهی ما همه چیز پیدا میشود
جز آرامش …
دلنوشته – کرمانشاه:
بهار خاطرههایم، رنگ خزان گرفته!
تمام کودکیم در کوچهپسکوچههای تنگ و خانههای مخروبه سپری میشود.
دستان پدرم از فشار کار، زمخت شدهاند و دست نوازشی نمیآید تا بر صورتت کشیده شود. دیگران گمان میکنند بابای تو احساس ندارد. اما هیچکس نمیتواند شرافت دستهای لرزان او را وصف کند!پدری که خون دل خوردن، غذای هر روزهی اوست اما آبرویش را به جان میخرد و صورتش را با سیلی سرخ نگه میدارد.
آری بهار زیباست!
باران دل انگیز است!
بارش برف را دوست دارم!
اما تا وقتی از پشت پنجرهی اتاقی گرم، نظارهگر باشی …
باران برای من،
یعنی صدای چکه کردن سقف، زمستان یعنی ناخنهای کبود شده از فرط سرما!
حالا قصهی چشمان برادرم که با اشک شستوشو میشود بماند …
باران همیشه حادثهای شاعرانه نیست!!!
دلنوشته کرمانشاه:
چه میشود دنیا با صداى بازى کودکان روزش را آغاز کند.
در تمام سفرهها، دعاى خير و نيکى برای دنيا خوانند.
چه میشود پناه باشیم براي هر کودک و زنى، فارغ از نژاد، فارغ از دين …
چه حس خوبیست!
اولين بار دستان کودکان درگير چرخه كار را مشغول رنگ کردن جهان دفتر نقاشى ببینی …
بیاییم در کنار کودکی که سختیهای زندگی او را به چهارراهها میکشاند، با او بخندیم و گریه کنیم …
شادى و غم را جمع ببندیم،
کنارشان بمانیم در هر شرايطى …
ايستادهايم در اين راه تا قلب کودکان از شادی و شوق بتپد.
میشود کنار هم جمع شویم و دعاى خير و محبت براي دنيا بخوانيم.
تا حلقه عمو زنجيرباف را به پا کنيم و چراغ اميد را روشن نگه داريم …
دلنوشته کرمانشاه:
تمام حواسشان به قِصه است.
با پرندههای قصه بال در میآورند و پرواز میکنند.
با ماهیِ قصه به اعماق دریا شنا میکنند.
با قهرمان داستان به نجات انسانها میروند…
در برقِ چشمانشان دیدم که قصهها زنده شدند.
دلنوشته کرمانشاه:
بابا آمد.
در سکوت آینههای به خواب رفته.
در دست راستش نان تازهای.
در دست چپش خربزهای آبدار.
آه که بابا! نمیدانم رنگِ رخسارت چه رنگیست… از بس آفتاب سیلیها بر رخ پرماجرایت نواخته است.
قلبهای سنگی، آجر بیعاطفه را مهمان دستانت میکند ولی…
به گمانم دستان پینهبستهات به مانند دستان موسی سراسر نگیـن است.
باز کن آغوشت را،
ناز کن دلبرکت را،
بگذار موهایم نگینفروشی بابا شود.
دلنوشته کرمانشاه:
ما اینجا دلمان آرام است و از پنجرهی کوچک خانهمان نور مهتابی میتابد.
اما در کوچه پس کوچههای فقر، غوغايی به پا شده است. گویا مادری بچهاش را در دل رنجها میپروراند…
در سور پسمانده از دردها و رنجها صدای نعرههایی به آسمان میرود.
کافیست گوش فرا دهیم…
دلنوشته کرمانشاه:
خدای من!
امروز اگر کوچه به کوچه میروم و خانه به خانه در پای رنج مردمانم میشکنم، دلیلی و راهنمایی جز کلام تو ندارم، آنجا که میگویی: میخواهم “جانشینی” بر زمین قرار دهم.
خدایا!
میدانم که تو این خانهها را دیدهای و امروز مرا به سویشان فرستادهای تا پای ایستادنشان باشم، در شکستگیهاشان؛ تا دست محبت تو باشم در برهوت تنهاییشان؛ تا نگاه مهربان و وجود حمایتگر تو را از نو بیافرینم در کپرها و آلونکها و خانههای غمزده…
پس یاریم کن.
دلنوشته کرمانشاه:
ای کاش تنها آشفتگی ما همین اتاق بود…
حال و روز مادر آشفتهتر از این اتاق است.
مادری که سالهاست با اعتیاد پدر میسوزد و میسازد.
با نشئگیاش میسازد و با خماریاش میسوزد.
مادری که با غروب آفتاب، امید در دلش غروب میکند و با طلوع آفتاب، استرس زندگی، دوباره در دلش شعلهور میشود…
استرس سفرههای خالی…
استرس گرسنگی کودکان قد و نیمقد…
استرس کتک خوردن از شوهری که قرار بوده سایهی سرش باشد…
ای کاش تنها اتاقمان آشفته بود…
دلنوشته کرمانشاه:
علیاصغر تنها فرزند خانواده بود. پسربچهای که تازه وارد چهارمین بهار زندگیاش شده بود، کودکی پر از خشم و نفرت.
پشت مادرش سنگر گرفته بود و با چشمانی هراسان و اخم بر چهره نگاهمان میکرد.
با تمام تلاشی که کردیم لبخند بر چهرهاش نمایان نشد. حتی با دیدن شکلاتی در دستم راضی به لبخند نشد.
اخم جاگزین معصومیت کودکیاش شده بود.
مادرش میگفت پدر شیشه میکشد و در حالتی که نرمال نیست او و علیاصغر را کتک میزند.
به راستی به کدامین گناه نکرده او مستحق چنین زندگی شده بود.
دلنوشته کرمانشاه:
اسم این دختر آرمیتاست…
کار میکند…
دختری که باید شبها با آرامش بخوابد و صبح با نوازش مادرش از خواب بیدار شود…
دختری که بلور وجودش از الماس گرانبهاتر است…
دختری که به دنیا آمده که آرامشبخش خانه باشد…
اما او کار میکند…
میشود فهمید چه کار میکند…
او گل میفروشد،
در چهارراههای شهر…
همان دختری که از دور میبینی با امید سمت ماشینها میرود و رانندهها شیشهها را بالا میزنند و میروند…
او کار میکند…
که شاید اتفاق تازهای بیفتد…
آن دختری که روح میبخشد
شبهای سرد زمستان گل میفروشد…
و روح لطیفش به مرور زمان میمیرد.
چونان نوگلی در سرمای زمستان پژمرده میشود و …
اسم این دختر آرمیتا ست..
➖دختری با دستهگل از دور میآید چنین
➖دست سردش را به جیب پاره میساید؛ ببین
➖دختر شَهرت چه میخواهد درین سرمای سال؟
➖او خریداری میان خلق میجوید؛ همین
دلنوشته کرمانشاه:
تمام کوچهپسکوچهها گاهی سیاهپوش نگاههای پر درد تو هستند،
دلها را نمیدانم…
فکرها را نمیدانم…
دغدغههای تو از جنس کودکیهایت نیست!!
تو هستی تا انسانیت را بیدار کنی.
تو نان میخواهی، نه دلخوشی…
کاش میشد، دلهایمان بیش از این به هم نزدیک بود.
شاید اگر چنین بود،
هیچ کودکی شب را در کارتنها سپری نمیکرد؛
یا کودکی روی سنگها نمیخوابید!
شاید اگر دلهایمان یکی بود،
ریشه فقر را میخشکاندیم!
ریشه ظلم را میسوزاندیم!
وگرنه ترحم کردن در حق کودکانی که سالها پیش آرزوهایشان را باختهاند
راحتترین کار دنیاست…
دلنوشته کرمانشاه:
اگر در چشمهایشان خیره شوی
راز تلخی را می بینی.
مدتهاست
بار غم را بستهاند…
حسرت بازیهای کودکی
در دلهای کوچکشان،
داغ مانده است.
رویاهای شیرین
در جور روزگار
خاموش و خالی ماندهاند…
بستنشین پیادهروها هستند
یا
سرچهارراهها دخیل بستهاند…
واژه اوقات فراغت
شوخی تلخی بیش نیست.
شبها خسته به خواب میروند.
وقت نمیکنند
رویا ببینند…
شادیهای کودکی را
به گریههای فردایشان
میفروشند…
همیشه
با پاهای کوچکشان
به دنبال آینده میدوند…
کودکان کار را میگویم.
آنان
که شاید توجه ساده ما
روزی فردایشان باشد…
دلنوشته کرمانشاه:
آرزوهای از یاد رفته اش را
تنها در لابلای نقاشی های معصومانه اش می شود یافت
تو بگو آرام جانم
دستان کوچک تو
و بزرگی این همه درد را چگونه در ذهنم بگنجانم!
دلنوشته کرمانشاه:
دلنوشته ای از جنس آرزو
گاهی که حجم دنیای درونم
تهی میشود؛
آن وقت من میمانم و تنهایی و ترس،
درها دیوار میشوند به رویم ؛
و امیدهایم یک آرزوی دور از دسترس
و هیچ چیز نمیتواند دل مرا را آرام نگه
دارد؛
کاش میشد کور سویی امید از دل تاریکی هایم سر برآرد
خدایا
اراده م را پولادین کن
بگونه ای که پس از تمام مشقت ها
بتوانم خویشتن خویش را بیابم…
ای مهربان ترین مرا در ساختن آرزوهایی که چیزی بیش از حسرت کودکی هایم از آن باقی نمانده یاری کن ….
دلنوشته کرمانشاه:
شانههای ضعیف خویش را
آماده ساختن لوحی دگر خواهم کرد
تا تکیهگاهِ دیگران باشند
که از بسترِ کودکانِ در خاک خفتهی خویش برخیزند
به روزی که شاید لوح سرنوشتمان دیگر تا این حد تاریک نباشد.
دلنوشته کرمانشاه:
خدای من!
امروز اگر کوچه به کوچه می روم و خانه به خانه در پای رنج مردمانم می شکنم، دلیل و راهنمایی جز کلام تو ندارم؛ آنجا که می گویی: می خواهم “جانشینی” بر زمین قرار دهم.
خدایا !
می دانم که تو این خانه ها را دیده ای و امروز مرا به سویشان فرستاده ای تا پای ایستادنشان باشم در شکستگی هاشان، تا دست محبت تو باشم در برهوت تنهایی شان، تا نگاه مهربان و وجود حمایتگر تو را از نو بیافرینم در کپرها،آلونک ها و خانه های غم زده شان…
دلنوشته کرمانشاه:
پروردگارا
در اين ايام که حق و باطل را در هم مىآميزند و تاريکي ظلم بر دنيايمان سايه انداخته
ما را به نور قلب کودکان به حق هدايت بفرما.
خداوندا
ميخواهيم که
ببينيم،
بشنويم،
درک کنيم
وکنار هر دردمندى باشیم که توان يارى اش را داريم تا هست شويم کنار معصوميت فراموش شده کودکان شهرمان…
دلنوشته کرمانشاه:
ای آنکه دهی لقمه به دستان یتیمی
در عرش کنار اسدالله، مقیمی
ماه رمضان آمده تا دست بگیریم
بسمالله اگر منتظر عفو کریمی