عجیب نیست…؟
دلنوشته - خانه شهر ری:
سنگین،کوله بارت که هیچ! عکس، سنگین است.
در کودکی ام اگر قرار بود جای کیف مدرسه کیسهای را پر کنم و...
در حوالی همین شهر
دلنوشته - اصفهان:
در حوالی همین شهر
کودکانی را میبینی که در آتش افیون آدمیانی سوختهاند که خود قربانی رنج بیپایان کودکی خویشاند. کودکانی که محروم...
بهار خاطرههایم، رنگ خزان گرفته!
دلنوشته زنجان:
۲۵ ساله بود؛ با پسری ۱ ساله که در آغوشش به خواب رفته بود و دختری ۷ ساله.
میگفت دخترهای روستا اکثراً در سالهای...
ما زود کم میآوریم …
دیوارهای خالی اتاقش را
از تصویرهای خیالی او پر میکنم
خدای من آرزوهایش چه زیباست!
خدای من تو رنگین کمان خوشبختی او هستی ...
که پشت
هر گریه
انعکاسش را
روی...
من کودک کارم
دلم یک خانه ی قدیمی می خواهد...
یک حال و هوایِ از جنس امید و آرزوهای کوچکم...
خانه ای با دری فیروزه ای، حیاطی چند ضلعی...
مادرِ دوست داشتنی…
مادر عزیزی که تو شناسایی باش آشنا شدیم هنوز نگران اینه آبی که از سرکوچه میاره تا بچه هاش رو باش حموم کنه، اونا...
این خانه کجا و آن خانه کجا؟
دوشنبه، 16 اردیبهشت، حدود ساعت 6 عصر، برای اولین بار با تیم شناسایی جمعیت امام علی (ع) همراه می شوم.
می خواهیم بشناسیم آنان را...
کودکی کن کودک سرزمین نا آشنای من
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی، مثل معصومیت کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در...
مبادا رنج کودکی را…
در این کوچه گردی ها
کوچه به کوچه...
قدم به قدم...
لحظه به لحظه...
باید ذکر و دعا گفت تا مَبادا رنج کودکی را نادیده بگیری...
تا مَبادا چشمانت...