نقابِ ریخته
چهاردهمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
کهربای چشمانش، حتی با رد سیاه سیلی پدر بر گونهاش، همچنان پر از شور زندگی میدرخشید. دُرسا شش ساله و عزیز مادر، مادر بر رفِ پاگردِ در اتاق مشرف به حیاط مینشست و با نگاه نگرانش، بازی دخترش را تعقیب میکرد. کوه غم بر شانه مادر از بیاعتباری و لَشیِ پدر معتاد که دستبهزنِ سختی نیز داشت. سال ١٣٩١. شبهنگام در خانه هنر جمعیت امام علی(ع) منتظر نشستهام. یکی از اعضا، قرار ملاقاتی گذاشته است. در فرصت تنهایی، در گالری نقاشی کودکان جمعیت میگردم. رنگها همه سیاه و زرد و سرخ است. یکی خورشید را سیاه کشیده، مادر را سرخ و پدر را زرد. تلنبار و شتکِ رنگها بر روی بوم نقاشی، نشان از ستیز با دردی عمیق دارد. پیش خود فکر میکنم چگونه میتوانم تسکین رنج این فرزندانم باشم. زنگ سکوتشکنِ درِ خانه. به اشارهای بر اف.اف در میجهد و باز میشود. در تاریکیِ حیاط میبینم یکی از اعضای جمعیت، دستگیرِ زنی است که چادر بر روکشیدهاش را بر سر فرزندش نیز حجاب کرده است. کیستند اینان که خود را این چنین در چادر پیچیدهاند؟ در گلوی راهرو که فرو میشوند، صدای دُرسای شش ساله در حنجره خانه میپیچد. سراپا شوق میشوم. پیشتر، برای دیدن درسا هر بار که به خانهاش میشدیم، مجبور بودیم پیش پای پدر خودخواهش، مثل شاگرد محتاج نمره، به تلمذِ نشئهگوییهای این معلم اعتیاد بنشینیم. در پاسوختگیِ رفتوآمدهای بیشمار به کلانتری محله و چندین مرتبه مراجعه به دادگاه و تنظیم شکایاتی بی فرجام علیه این مرد افسار و اعصاب گسیخته، هر بار جمعیت ناگزیر بود آب و نان آن خانه شود و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به این مرد معتاد باج دهد تا مگر بگذارد و بگذرد از درسا و مادرش و برای آنان در آن دود و دم و درد، اندکی حق قائل شود. بهتازگی پدر خانه با شوقی غریب که با بدبینی پدیدآمده از اعتیادش به شیشه هماهنگی نداشت، پوتین یا گالش سبزرنگِ لجنی برای خود خریده بود. در خانه دور دور می کرد و چند باری هم در همت شستن حیاط کمی خانواده را به خود امیدوار کرده بود. صدای درسا مرا به پیشواز میآورد. درسا بود، اما دیگر نبود. چندباری شنیده بودم از تهدیدهای بدبینانه مردشیشهزده. با کنار رفتن چادر مادر، تمام اندامم از ترس کرخت و بیحس شد. اسید همه هندسه عاطفه صورت مادر را سوزانده بود. دیگر نه ردِ تربیت اخم مادرانه، نه برق شوق چشمانش از دیدنِ نوبهنو شدن فرزند، نه تلخندِ لب بر قضا و قدر زندگی، نه گونهای که اشک بر آن بریزد و نه چشمی که اشک بر گونهای ببارد. مادر فقط صدای نفسها و هقهقم را میشنید و کورمالِ تاریکیهای روزگار، به زحمتِ تردید بر صندلی نشست. شباهنگام در خواب، پدر ناگهان بر موازیِ عشق مادر و فرزند، با ظرفی پر از اسید، عمود میشود، محکم، پوتین لاستیکی سبز لجنیاش را بر گلوی مادر و فرزند میگذارد و پیت اسید را بر سر و رویشان خالی میکند. غلتِ ماهیوارِ مادر بر خاک نفسگیری و تلاشش برای در آغوش گرفتن فرزند در مقابل سوختن، در نیمهراستِ بدن مادر که به طور کامل سوخته بود، مشخص میآمد. انگار کودکش را به قلب فشرده و در آغوش، از آن اسیدِ بدبینی و تلخیِ اعتیاد، حفاظت کرده بود. درسا هم بیصورت شده بود، اما نه به عمقِ بیصورتیِ مادر.
زانوی گریستنم مرا به زمین دوخت . بازیگر صحنهای را می مانستم که نقشش را گم کرده دیالوگهایش را فراموش و نقاب بازیش ریخته؛ من در اینجا چه میکنم؟ در این سرزمینی که مواد مخدر و یقهسفیدان بیمه هستند و هر شبش با خواب شیشهای مردان و زنان نا امن میشود، با سی و اندی خانه حمایت از کودکان – که هر روز به توهین و تهدیدی عرصه را بر فعالیتش تنگ میکنند – مگر میشود این همه درد را کم کرد؟ بودن خود را عق می زدم که باز درسا به کمکم آمد و مرا از صحنه زمینگیری به کارگردانی عشق و معصومیتش بلند کرد. بانو میخواستیم مرهم زخمهایت باشیم. حال تو سرتا پا زخمی. مادرم به تازگی به عفونت این همه زخم خاموش شد؛ درسا ماند با صورتی سوخته، همچون هزاران هزارکودکی که روح و جسمشان در خواب نشئگی و شیشه ای نقابداران این سرزمین میسوزد. قلموی بیعدالتی به سرپنجه جنون، رنگِ خاکستر اعتیاد و قطره قطره خون جگر مادران و فرزندان، زردابه اسید توهم و بدبینی را در هم ماسیده و بر بومِ روح سرزمینم به نقاشی آمده است. صورت مادرم و فرزند سرزمینم، ریخته است. در صورتسوختگیِ مادر و فرزندان سرزمینمان، نقاب نقش زندگی ما نیز فروریخته. ای نقابداران! نقابریخته را چه ترس از بینقابی؟!
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!