رستاخیزِ زمان آباد
دهمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
پیری خم میشود و از سر گذرِ رفتن، تکه نانی را برمیدارد و با حرمتِ بوسهای، بدرقه کنارِ امنی میکند تا مبادا قدمهایِ سهلانگاری، برکت خدا را لگد کند. این دیروزِ پیرمان بود، اما در امروزِ کودکانمان، به منطقه زمانآباد در حوالی پاکدشت میرویم. راسته تفکیک زباله در کوچههایی خوشنام و نیکآهنگ. این کوچه از آنِ کودکان بیشناسنامهای است که به زبالهگردی میپردازند، کوچه”رستاخیز”! در کوچه رستاخیز، هزاران کودک، کودکیشان را به میانه زبالهها میزنند تا کاغذ و مقوا و شیشهای را بازیافت سفرههای مردم کنند. طفلکانِ جنگزدهای که به طور گروهی توسط قاچاقبران از آن سوی مرز آمده اند، مظلومیتشان بیشتر نظرت را میگیرد.
زندگی این کودکان سالهاست که آن سوی مرز، باطل شده است و این سوی مرز شاید امیدی به بازیافت زندگیشان داشته باشند. به مُردگانی میمانند که کسی برای مُردنشان غمزده نشده تا که برای زندهشدنشان شاد شود. آنها مرده اند، خوب مرده اند، هر روز میمیرند، در رد مرزشدنهای مکرر، در تجاوزهای صاحبکارانشان، در له شدنِ زیر ماشین زباله و مدفون شدن در زیر آشغالهای روحمُردگیِ ما. امروز در پی بررسی رنجهای این کودکان به منطقه زمان آباد آمدهایم. زمانآباد که زمانش ذهن مرا به سال ١٣٨٠ میبرد. آن سالها جمعیت امام علی(ع) جوانه نحیفی بود که تنها میتوانست نظارهگر دردها باشد. یادم میآید علی کوچکِ مهاجری بود، هشت ساله. تصویر روزی را که با او میان زبالهها به صحبت نشستم، هنوز به یاد دارم. همهچیز وجودش کودکانه بود، الاّ خیمه در هم تنیده انگشتان زمخت دستانش که انگار گاوآهنِ همه رنجهای روزگار را از زمین سوخته فَغانستانش بیرونکشیده بود.
چهره علی، شبیه مرحوم فنیزاده بود. هر چه حرف میزد،”دروغ چرا، تا قبر آ،آ،آ”ی مش قاسمِ دایی جان ناپلئون به یادم میآمد. آن ایام، حرفهام نویسندگی و کارگردانی بود و آرزویم، معرفی علی کوچک به عنوان فنیزادهای جدید به سینمای ایران. خوش خیال بودم. دستان من شکنندهتر از آن بود که زندگی علی را از انبوهِ زبالههای بیرحم، تفکیک کنم. روزی که دوباره به دیدارش رفتم، گفتند، و چه ساده گفتند به میان آن جبال متعفن رفته و دیگر بازنگشته است! قلبم چنگ شد. مگر علی کوچک من، فرهاد تیشه به دست است که در پی شیرینی به قاف و بیستون زده باشد؟ به سویی که او رفته بود، قدمبهقدم شدم و خواستم حرکات و مسیر رفتنش را حدس بزنم. ابتدای راه، پیش خود گفتم اگر بچهای هشت ساله باشم و دو ساعت دیگر تا تاریکی و ترس و غروب مانده باشد، چگونه در این راهِ بیراهِ میان جبال تعفن، میروم و برمیگردم؟ پیش خود گفتم احتمالا علی آرامآرام بدون آن که بفهمد بار سبک مقوا و کاغذهایش سنگین شده، درست مثل ریزش شنهای کوچک ساعت شنی. پیش خود گفتم بدون آن که بفهمد، هم زمان را از دست داده و هم وزنِ بیرحمِ این سبک وزنیهای کاغذ و مقوا بر دوشش بالا رفته. در جبال تعفن میان گندابهها میرفتم که ناگهان، فوجِ فجیعِ موشهای گرسنه را دیدم که برای دریدن موج میزنند. پیش خود گفتم شاید همینجا همه چیز سنگین شده و شاید همینجا تعادلش را در میان این موج از دست داده است. به امروزِ زمانآباد میآیم. یاد علی، جوانیام را پیر کرد. از پشت پرده اشک، به شیرابههای زبالهها نگاه میکنم که به پای گندمزاری میرود که فردایش، نان شدن است. از این چرخه غریب، زمزمه ذهنم زخمه میزند و صدا میزنم ای پیر بیا! حرمت کودکان بر زمین افتاده را از گذرِ سهل انگاریها بردار، مبادا مردمان این سرزمین، نان به خون زنند!
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!