گناه دیگران
بیست و ششمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
گرگِ انسان در فاصله پذیرایی و آشپزخانه در خون خود غلتیده بود. در پشت سد جنازه، وقتی که همه از ترس از خانه گریخته بودند ، در انتهای آن مطبخِ پوکِ بیپخت و پز، دو چشم معصوم کودکانه در تاریکی مطلق، تنها انعکاسِ نورِ ترسِ قتلِ فجیعی را در خود داشت.
صبحگاهان وقتی که پلیسها از جنازه عبور کردند، در همان کُنجِ آشپزخانه، کودکی ترسیده را دیدند که سراپا خونین، کاردی در دستِ تقصیر گرفته، زانوی غم در بغل، قتلی را به گردنِ تصمیمش آویخته و به سویی خیره ماندهبود.
سالها بعد از رخداد آن شب شوم، او را برای نخستین بار دیدم که در کارگاه کانون اصلاح و تربیت سخت کار میکرد تا خرج مادر، خواهر و همچنین پدر زمین گیرش را بپردازد. اولیای دم مقتول برایش حق خون را در تعهدی ناامن قسط بندی کرده بودند و هر آن ممکن بود جوان بر سرِ دارِ قصاص کشیده شود. به دنبال آزاد کردن کودکان به همراه اعضای جمعیت امام علی(ع)، به آن زندان رفته بودم. حقیقتش شنیدنِ نحوه وقوع جرمش، ضربات متعدد کارد بر پیکر قربانی، میزان خشونت و جدیت در قتل را برایم مشمئزکننده میساخت مرا به او جذب نکرد. از او عبور کردم. تعداد کسانی که زیر تیغ بودند زیاد و توان ما برای آزادیشان اندک بود. آنچه که از او در یادم مانده، کتِ مردانگی و غیرتی بود که بعد از هر کار سخت بر تن میکرد. با چشمانِ معصوم و آن همه بیگناهیاش که نظرگیرت میشد، در مقابلم نشست و از من خواست تا در قسط خون، یاریاش کنم. پول آزادی را بیعوض نمیخواست، قرض میخواست. با حرفهای او به سمت اولیای دمش رفتم تا پرداخت بخشی از تعهد او را بر گردن گیرم.
در بیتوازنی محلهای در حاشیه به خانواده مقتول رسیدم که گرگ و شغالی بودند با قانون جنگل در لباس آدمیت. من که برای اخذ رضایت به در خانه اولیای دم مظلومِ بسیاری رفته بودم، از دیدن این ظالمان در زاویه محق بودن، حیرتزده شدم. آنان کاسبان خون بودند که به واسطه نسبی با مقتول، این کودک را در گوشه زندان، گیر آورده بودند. در همانجا بود که قصد قسط شکنی کردیم و یکجا پول را پرداختیم. آنها نیز به ولع آن پول درشت، از خون آن کودک گذشتند.
بیرون که آمد نجیبانه در طلافروشیِ یکی از حامیان جمعیت به تراشیدن دُر و گوهر مشغول شد. زبانش همچنان بسته بود از گفتن اتفاق آن شب تا که سالها بعد در لحظهای خلوت، در میان بازی کودکانه دختر خردسالش در اتاق، قفلِ غفرانِ لب نزد من گشود و گفت پدرم دیگر سایهای بر سر خانواده نداشت و به اعتیاد افتاده و در پیش پای ساقیاش همه زندگی را به چوب حراج زده بود. ساقی پسر خانواده را مجبور به فروش مواد میکرد و مادر را مجبور به تنفروشی. حضور ملعونش در خانه، درد و ذلت و تاریکی دمبهدم بود تا این که دخترِ کوچک خانه، قدی در نظرگیریِ هرزِ او کشیده بود. آن شب قرار بر تاراجِ خواهر بود که پسر ۱۴ ساله خانواده به داییاش زنگ میزند زبان بسته حفظ آبرو باز میکند که بیا و بنگر امشب قرار است خواهرم نیز به وضع مادرم دچار شود و تو چه دانی دایی جان که چه حالی بر ما رفته است در این پاسوختگی و اعتیاد پدر؟ دایی که دانشجوی جوانی بود به خانه آنان میآید. مادر خانواده که خواهرش میشود را بر بساط بیغیرتی همسرش میبیند و آن سو گرگی در لباس انسان در کمین دخترک خانواده. جوان چاقویی ناشیانه میکشد و با او درگیر میشود. گرگ انسان قلدر است و چموشتر از آن که به ضربت دانشجو بر زمین بیفتد. فریاد دایی از گلویش که در پنجه ساقی است، بیرون میآید:”چاقو بیاور و بزنش، دارد خفهام میکند!” و پسر خانه در آشپزخانه، کاردِ بطالتی مییابد، چند ضربه میزند تا گرگ انسان، پنجه از گلویِ طُردِ دایی جوانش بردارد.
وقتی که ساقی در خون خود میغلتد، پسرک در کُنج آشپزخانه پناه میگیرد و فریاد میزند:”دایی جان فرار کن! تو برو! تو را بگیرند، از درس خواندن میافتی»؛ و دایی ترسیده، به کتابهای دانشجوییاش پناه برده بود و هیچگاه سراغ خواهرزاده زندانیاش را نگرفت و خواهرزاده لب فروبست و بار این همه درد را بر گردنِ غیرتش گرفت.
تنها کاری که از من بر می آید اینست که اشک ناگهانم را پس از شنیدن داستانش به سرانگشت عجز می گیرم و می پوشانم که تو این همه سال گناه دیگران را در اعتیاد و تاراج خانواده ات به تقاص معصومیت کودکانهات پوشاندی.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!