شهریار شهر
هجدهمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
سپیده سحر نزده، بر درختِ دار، میوه انتقام رویید و رقصید بر طناب، جوانی که امید مادری بود برای طلب بخشش. آن جوان دست و پا بسته، پیش از مرگ، تنها با دو چشمش که آزاد میگشت، نگاهی به پدر مقتول کرد و گفت:” اگر من کُشتهام، پس تو هم بُکُش! اگر من بد کردهام، تو هم به اندازه من، بدی کن!”؛ و این معادله خونبار، در همان سحر، تاریک و مجهول ماند و تمام نیکاندیشانی که به دنبال صرفِ رحمان و رحیم در جامعه میگردند و خواهان آن هستند که بدی با بدی پاسخ داده نشود، مأیوس گشتند. علیرضا تاجیکی قصاص شد. این پرونده هم چون سرخوردگیای تلخ در دفتر جمعیت امام علی(ع)، به یادگار ماند و حسِ فرزندمُردگیایِ کمرشکن، جان همه اعضای جمعیت را گرفت. تسلیت میگوییم هر چند که تسلایی نیست و بار دیگر در شبی که هر ثانیهاش به سالی میگذرد، کلمه “انتظارِ” لغتنامه دهخدایی زمینگیر شد و نتیجهاش مرگ بود.
این رخداد مرا به زمستان ١٣٩٢ میبرد. مادری به سراغم آمد و گفت:«میدانم اولیای دم فرزندم قصد بخشش ندارند و من از آن اتاق مرگ، فرزندم را به تولدی دوباره دریافت نخواهم کرد. میدانم که دوندگی دیگر فایده ندارد و هر هروله بایسته و شایستهای که هست، منِ مادر و فعالان اجتماعی، برای بخشش پسرم زدهایم. تنها از شما میخواهم…» با گفتن این جمله، دستان مادر به دستانم نزدیک شد و چشمان ملتمسِ لغزان در اشکش را به عمق نگاهم دوخت؛ و دوخت قلبم و لبانم را به سکوتِ پذیرشِ خواستهاش. از من خواست به آخرین ملاقات فرزندش بروم و به او بگویم دیگر امیدی برای زنده ماندن نیست و آرامشش دهم. نامش شهریار بود. از نوجوانی، زیبا نقاشی میکرد و در شورِ جوانی و ناپختگی هجده سالگی، به یک درگیری لفظی که عادت هر روزه خیابانهای این شهر است، با غریبهای گلاویز میشود و حاصلش، قتلی ناخواسته میگردد.
به ملاقات میروم. در دلهره راهی که از دروازه زندان به درونش میرود، سگهایی را محصور در محوطهای میبینم که اگر محبوسی فرار کند، آنها را در پیاش آزاد میکنند. پارس سگها بر ضربان قلبم میریزد. چقدر سخت است این ملاقات آخر. به اتاق شیشهای میشوم. با همه وجودم سعی کردهام گرمای دستان مادر را با خود به این واپسین دیدار بیاورم. جوانی رعنا وارد میشود. با فلزِ وجودی گرانبها. همان لحظه که پیش رویم بر صندلی مینشیند، دستهایش را میان دستهایم میگیرم و میفشارم و تصویر مادرش را از عمق چشمانم به چشمانش میریزم. خشم و یأسِ نگاهش ناگهان فرومینشیند و مهربان میشود.
شروع به صحبت میکنم. صحبتی که زیر نگاه نگهبان محافظ، سه ساعت به طول میانجامد. میان کلماتم، از دم و بازدمِ نفسهایش جان میگیرم. ضربان قلب زندگیِ یک جوان چه زیباست و ستودنی! انگار مادرش شدهام و بر تقدیرِ تلخ خود برای اینکم لعنت میفرستم که چرا پذیرفتهام جای یک مادر بنشینم و لالایی خواب مرگ بخوانم.
« بودن یا نبودن؟ مسئله این است ای فرزند، به شرط آن که بیرون این زندان، رسم مردانگی برقرار باشد و بدی را با بدی جواب ندهیم. اگر بدی کردیم، مسئولیتش را نزد خود، خدایمان و مردمانمان بپذیریم، نه آن که در پوستِ پستِ پلشتی، مخفی شویم و جلوه خوبان بگیریم.
شهریار! تو یار این شهر شو با پذیرشت…! که تو یک گناه کردی. تقاصش را هم خواهی داد. با خونت، خون خواهی شست و تولدی مییابی در قیامتی که کسی را بر گردن کسی حقی نیست و این نیکوتر از آن است که بیرون این زندان با هزار گناه و حقِ ناحق شده بر گردنت به زیستن ادامه دهی ».
شهریار مرا سخت در آغوش گرفت، آنگونه که آغوش بودنم تا آن زمان که نفس می کشم پر از درد و حسرت آغوش نبودن او شده است. چند روز بعد شهریار بر دار شد؛ در حالی که سگان محصور به شدت پارس می کردند. حتما بار دیگری محبوسی رسته است.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!