برای نداهایی که خاموش میشوند
برای ندای شش ساله
باز هی مینویسم و هی پاک میکنم.
گفته بودم نوشتن برای من سادهترین کار سخت دنیاست؟
هی مینویسم و هی پاک میکنم. شاگرد من نبود. درست مثل حمیدرضا که شاگردم نبود و یه روزی با دوچرخهش رفت زیر ماشین، یا درست مثل زهرا که الان دو سه سالی میشه که دیگه ازش خبری ندارم و یه روزی یهو گمش کردم و هنوزم گاهی میرم مثل دیوونهها میگردم دنبالش و اونور شهر زندگی میکرد و روسری قرمز داشت.
دانش آموزم نبود. داداشاشم دانشآموزای من نبودن. مثل همون گروه سه نفری زبالهگردی که تو محل خودمونن و هر شب راس یه ساعتی وانت میگیرن و میرن. اونا هم شاگردای من نیستن.
اون دو نفریم که شیشه ماشینو شکستن و ضبطو همه چیو بردن هم شاگردای من نبودن.
اونم شاگرد من نبود.
اینکه دقیقا وقتی زنبیلشو برمیداشت که بره نون بخره، به چی فکر میکرد و یا اینکه دقیقا وعدهی غذا چقدر براش شیرین بود. اینکه دقیقا آخرین حرفی که تو دلش به عروسکش زده، چی بوده و یا اینکه آیا اصلا عروسکی داشته که اسمشو بذاره مثل تمام شاگردای من”پرنسس”. اینکه الان دقیقا تو اون بهشت برینی که همه میگن، هست یا نه؟ اینکه الان دقیقا ماها باید اسم خودمون رو چی بذاریم، شاید بزرگترین سوالاتیه که توی ذهنم میچرخه.
ندا هم شاگرد من نبود، درست مثل زهرا و حمیدرضا و زهره و احد و صمد و …
دلنوشتهی یکی از اعضای داوطلب جمعیت امام علی برای ندای شش ساله
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!