بودن، بدون بند

تجربه زیباترین شکلِ بودن به تدریس شارمین

در یکی کوچه تاریک دروازه غار، بر زانوانش شکسته بود و با بغضی در گلو ، اضمحلال زندگی را در خلوتِ شبانه معتادان،  به دور  پیت حلبی آتش بی جانشان،   به تماشا نشسته بود و هر لحظه دست می گزید که  چه باید کرد ؟ مرا به گفتگو گرفته بود و می گفت تو چه فکر می کنی؟ برای این از دست رفتگان  اگر نه، دستکم بگو برای کودکان بی گناهشان چه باید کرد؟ مرا می گویی مرد؟ منی که دانشجوی سال دوم دانشگاهی بودم  که ربات پرورش می داد. مثل دبیرستانش که ربات پرورش می داد و مثل راهنمایی و دبستانش. ما آدمهای نمره ای، ما  آدمهای رقابت، ما  آدمهای  سبقت در بزرگراه هیچستان ! که یاد نگرفته بودیم دریچه قلبمان را جز به روی خانواده و دوستانمان بر کسی بگشاییم، مبادا  انرژی و زمانمان تلف شود و به درس و بحث‌مان نرسیم! من  چه می فهمیدم حافظ چه می گوید:

بشوی اوراق اگر همدرس مایی                        که علم عشق در دفتر نباشد

ما به دنبال علمی بودیم که نان شود، نه جان!  و از یاد برده بودیم که جان، قوتش همه عشق است؛ عشقی که تاوان دارد و حالا  برای نخستین بار در عمرم به دروازه غار رفته بودم و کنار مردی نشسته بودم که با  عبور پردرد هر کودکی و هر مادر آواره ای از لابلای کارتن خوابهای کوچه، قطره اشکی بر چهره اش می دوید. خدایا ! این مرد کیست؟ اگر قرار باشد آدمیزاد  برای هر کسی که در آتش درد می گدازد، اشکی از چشم بریزد،  چگونه زیست خواهد کرد و دوام خواهد آورد در  این دنیا؟ بعدها  هر چه در این مسیر پیش‌تر رفتم و به  راهنمایی این مرد بلندقامتِ، این معلمِ مهر ،   به بلای عاشقی گرفتار آمدم و دلبسته کودکان بی پناه وطنم شدم، بیشتر و بیشتر فهمیدم که در مدرسه به ما  الفبا و جمع و تفریق نیاموخته بودند؛ این ها  اسباب بازی هایی بود که با آن سرگرم شویم؛ اسباب بازی هایی که می شد از سر هر کوی و برزنی آن را خرید و حتی امروز  با یک گوشی موبایل هوشمند، می توانی صفر تا صدش را در خانه، بی آن که لازم آید  ملامت و سرزنش و تحقیر بشنوی،  بیاموزی؛ نه!  آن چه در واقع یاد می گرفتیم ، این ساده ترین ابزار ارتباط و حساب و کتاب نبود که هزاران سال است وجود دارد و به هر حال، فرزندان آدمی، کم و بیشِ آن را، سینه به سینه و نسل به نسل  می آموزند؛ بلکه تدریسی بود برای شکل دادن به منش حیات ، طرز تفکر و تدوین چارچوب نگرشمان.  آنجا در چهاردیواری دبستان و راهنمایی و دبیرستان، مهمترین تعلیمی که دریافت می کردیم، این بود که  آدمی ، برکه ای است کوچک  و  اگر زیاده دل بسوزاند بر رنجورانِ این خاک و سرشک اندوه از دو دیده ببارد ، زودا که  خشک  شود  و پایان پذیرد! آن قدر ذهنمان در چنبره حفظیات بی کاربرد ، فرمولهای طویل و امتحانات ابدی  گرفتار می شد، که فرصت و رخصتی برای شناخت خود و درک مفاهیم عمیق بشری نداشتیم و می پنداشتیم وقت برای باقی کارها هست! فعلا فقط درس ! و باور داشتیم هر کسی به التیام  درد دیگران بپردازد، از کار و زندگی در می ماند و عاقبتی جز  گرسنگی و فقر ندارد.

در مدرسه بود که آموختیم آغوش آدمی باید بسته باشد، مبادا طوفان  درد دیگری، بروبد و  نابودش کند  و  به یا دمی آورم یک روز را که در اتوبوس ایستاده بودم و  پیرمرد بسیار مسنی را دیدم  که نای ایستادن نداشت و با هر ترمزی و هر راه افتادن مجددی، انگار استخوانهایش بر هم ساییده می شد و یا از درد طاقت فرسای دیگری بود که به خود می پیچید و چهار نوجوان را که آسوده خیال بر صندلی ها نشسته بودند و بر سر بیست و پنج صدم  و نیم نمره درس ریاضی و فلان سوال و بیسار جواب امتحان نیم ترم مدرسه با هم کل کل می کردند و کُری می خواندند و دعوا می کردند  … و هیچ کدام از آنها پیرمرد را – که لابد عزیزانی دارد  و پدر کسی بود  و پدربزرگ کسی – نمی دید که درست کنارشان، دستان خشیکده اش را  به سختی بر میله های اتوبوس می فشرد ، مبادا که بیفتد و یا بدتر! می دانستند که ممکن است پیرمرد هر لحظه بیفتد، و برایشان کوچکترین اهمیتی نداشت! آن زمان که چشمم بر این کوری ها روشن شده بود، اوایل حضورم در همین جمعیتِ دوست داشتنی امام علی بود. تازه تازه  با سخنان روشنی بخش  موسس جمعیت،  نگاهم را  تربیت می کردم که  از دایره تنگ من، پا فراتر بگذارد،  دردها را ببیند  و بشنود  تا بتوانم درباره ریشه این همه رنج تفکر کنم و به فکر دارو و درمانی باشم برای پیکر زخم خورده این دنیا… و راستش آن قدرها طول نمی کشد بفهمی که خودپرستی ، آیین مردمان این دنیا شده و آدمها به رباتهایی برنامه ریزی شده برای فرار از رنج و کسب لذت تبدیل شده اند و هر کسی، تنها و تنها خوشی خود را ملاک اعمال و گفتار و پندارش قرار می دهد.

شارمین میمندی‌نژاد دشمنی تام و تمامی با این نگرش ضدانسانی دارد و آن را از مهمترین عوامل مولد انواع مفاسد و مظالم در هر اجتماعی می داند. اویی که امروز در  بند است، بسیاری از جوانان این آب و خاک را  با دعوت مستمرش به حضور  همیشگی و مسئولانه در حاشیه های فقیرنشین، از بندِ خودپرستی رهانده  و به  زیباترین شکل  بودن و رهایی، که عشق بی قیدوشرط به کودکان بی پناهِ این سیاره است، دچار کرده است.

بادا که عقلها بیدار شود و این برخورد غلط و کوته فکرانه با موسس جمعیت امام علی پایان پذیرد و  ایران عزیزمان، دوباره از خردمندیِ این فرزندِ برومند خود  بهره مند گردد.