خنده و خون
میخندد و چاقو میزند، یک یا دو بار؛ در خیابانی کوچک و کج و کوله که هوای خفهاش نفسها را میبلعد و مردمی خاکستری که با چشمانی از حدقه درآمده، مات ماندهاند به این معرکه خون و جنون. او که خنده بر لب دارد و چاقو در کف و نفس نفس میزند، خودِ من است، پس من کیستم که اینک محکم کمرش را میگیرم و پرتش میکنم کنار و فریاد میزنم: حسن بس کن! تمومش کن! ولش کن!؟ کُشتیش!
هُششش حسن! باز رَم کردی که! بیدار شو بابا!
ضربه محکمی از یک بالش، روی صورتم، پایان کابوسم را به ابتدای روزی دیگر در زندان میدوزد. بالش خودم است که در خواب، کمرم میشود و چنگش میزنم و برای این که آن اتفاق شوم نیفتد، برای این که ضربه آخر چاقوی کوچکم در ریه سینا ننشیند، خودم را، حسنِ پانزده ساله را پرت میکنم گوشه خیابان. بالش گاهی به فرید میخورد، هماتاقی و همخرجم. او هم بالش را برمیدارد میکوبد توی صورتم تا از خواب بیدار شوم. حالا دارد زیر چشمی مرا میپاید و چایش را هورت میکشد، بیحوصله. بیشتر روزهای من، با این که ده سال از آن ساعت نحس گذشته، با تکرارِ وهمآور و مهیبِ آن لحظه آغاز میشود. من دارم تاوان میدهم. اما پیش از این نیز تاوان دادهام، حتی پیش از آن که قتلی مرتکب شده باشم.
از پدرم تصویر محوی در ذهنم مانده. شاید چهار یا پنج ساله بودم یا کمتر. جثه ریزش زیر پتو به تندی میتپید. تیر خورده بود. مادرم میگفت اولین بار بود رفته بود دزدی. سه سال بعد از آن که در شرکتی که کار میکرد، تهمت دزدی زدند و اخراجش کردند. مادر میگفت گناه دیگری را به پای پدرت نوشتند. سه سال دربهدر پی کار بود. اما یا کار نبود یا اگر مدتی جایی مشغول میشد، حق و حقوق و دستمزدش را نمیدادند یا ناقص میدادند، او هم تحمل نمیکرد، داد و بیداد میکرد و اخراجش میکردند. شاید بالاخره یک شب، پدرم، یکباره به خودش آمده، دیده زن و فرزندش گرسنهاند و هفتههاست نانی سر سفرهشان نیست. هیچکس نمیداند، شاید آن شبها، زار زار گریسته بود از سری که باید در برابر خانواده کوچکش پایین میانداخت از خجالت دستانِ خالیاش… بالاخره وسوسه پسرعموی سابقهدار، گریبانش را گرفت و بی خبر از مادرم، شبانه به سرقت یک منزل در شمال شهر رفت و همان یک بار، پایان کارش بود. لو رفتند. پلیس آمد. فرار کردند. اما پدرم تیر خورد. خونآلود به خانه رسید و صبح نشده، در گرگومیشِ هوا، تمام کرد؛ در حالی که اشک میریخت و زیرلب از مادرِ بهتزدهام عذر میخواست، به خاطر دزدی، و به خاطر سفره همیشه خالی. لحظهای که روشن در خاطرم مانده، بیتکان شدنِ پدر بود زیر پتو و این نخستین تاوانی بود که پس دادم، به گناهِ گرسنگی!
یتیم که شدم، مادرم کار کردن در خانههای مردم را شروع کرد و من اغلب در خانه تنها بودم. بیشتر وقتم به پرسه زدن در محله میگذشت. به مدرسه هم تعلق خاطری نداشتم. حالا که فکر میکنم میبینم بیشباهت به زندان نبود. دیوارهایی بود که چند ساعت مرا به حبس میکشید و دستی نبود که دستِ تنهاییام را بگیرد. یک روز، یادم نیست برای چه، عصبانی شدم و به ناظم مدرسه ناسزا گفتم. شاید هم همیشه عصبانی بودم. نمیدانم. فقط میدانم آن روز خیلی دلم میخواست اخراج شوم و این تنها آرزوی من در زندگی بود که برآورده شد. خیلی هم راحت برآورده شد. کسی چیزی نگفت، کسی واسطه نشد، کسی از حال و روزم نپرسید. گفتند از فردا نیا. نرفتم. از خدا خواسته. مادرم حتی وقت نکرد برود پروندهام را بگیرد. میدانست دنبال درس نمیروم. مادرم، مادرِ بدی نبود؛ اما زیر بار سنگینِ زندگی، دست تنها مانده بود و کسی نبود دستِ تنهاییاش را بگیرد. درست مثل من.
کمکم با بچههایی مثل خودم در کوچه و خیابان آشنا شدم. جمعِ تنهاترین کودکان آن محله فقرنشین بودیم و تنهاییمان را که جمع میزدیم، ذرهای از بار غممان سبک میشد. بیراهه هم میرفتیم. گاهی با تیزی روی دستمان خط میانداختیم، گاهی عرق میخوردیم و عربده میزدیم، چرخ ماشینی پنچر میکردیم و … خلاصه با خلافهای ساده و دعواهای بچگانه سر هیچ و پوچ، وقتمان را پُر میکردیم تا یادمان برود، بیگناه و بیهدف، در این گوشه از یاد رفته دنیا، به حال خود رها شده و در حال تلف شدن و تاوان دادنیم.
سینا هم شبیه خودم بود. رفیق نبودیم، اما دشمنی هم با هم نداشتیم. او هم پدر نداشت. البته پدرش نمرده بود، اعتیاد داشت و چند سالی میشد بیرد شده بود و بیخبر. مادرش هم مثل مادر من کارگری میکرد در خانههای مردم. قلبم تیر میکشد. باز انگار زنگی بزرگ، در جانم کوبش میگیرد و تکرار میکند: او حتی با من دعوا هم نکرده بود، من چرا کشتمش؟!
فرید میگوید پاشو بریم فوتبال. جوابش را که نمیدهم، میرود. گوشه تختم در زندان، کِز کردهام. دلم میخواهد زار بزنم و یکباره اشکها بر صورتم میریزد. خدا کند کسی مرا در این حال نبیند. گاهی نمیتوانم قوی باشم. گاهی باید برای خودم و برای سینا عزاداری کنم. آرام نمیشوم، اما گریه نکنم، میمیرم. صدایی در گوشم میگوید خب که چه؟! آخرش که طناب دار است! یکباره در گوشه خاموشی از ذهنم، چوبه دار در برابرم قد میکشد. بدنم یخ میزند. از درون حلقه طناب، سینا را میبینم که از انتهای خیابان پیش میآید. سینا را میبینم که با من کاری ندارد. اما خودم را نمیبینم. هیچ چیز از خودم یادم نیست. جز این که با جمعِ دوستانِ همیشگی، در پارک نشسته بودیم. یکی عرق آورد. هفتههای قبل، چند مرتبه تعارف زده بودند و نخورده بودم. حالا مرا دست گرفته بودند و مسخره میکردند. برای این که کم نیاورم، بطری را گرفتم و یکنفس نوشیدم.
راه افتادیم توی محله. روی پاهایم بند نبودم. بلندبلند میخندیدم. نمیدانم به چه. بقیه هم میخندیدند. اما به من. خیابان اصلی بود. دمدمهای عصر. سینا را دیدم. حس کردم یکجوری نگاهم میکند. یادم نیست حتی چه جوری. هیچ حرفی هم نزد. حس کردم جواب ندهم، تمام خیابان به بیعرضگیام خواهند خندید. در عین حال، خوشحال بودم و سرمست. تیزی ته جیبم را بیرون کشیدم. بقیهاش یادم نیست… خنده بود و خون.
برداشتی آزاد از یک پرونده قتل
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!