مادرت نه ماهه شکم دار بود. شب پیشش تازه خامک دوزی های روی قنداقت را خلاص کرده و با وسواس داخل چمدانت گذاشته بود. درد زایمانش که گرفت، با سرعت او را به شفاخانه رساندم. چند قدم بعد، مرگ هم در قامت انتحاری به استقبالمان آمد. اولین بار آنجا تو را کشتند.
گذشت. تو کلان شدی. قد کشیدی. شوق درس خواندن داشتی. دلت میخواست نوشته های سر دروازه دکانها را بلند بخوانی. یک سال زودتر به مکتب رفتی. گفتی میخواهی داکتر شوی تا برای کاکایت یک پای نو بسازی. ولی پاهای خودت را روی مین جا گذاشتی. دومین بار تو را اینگونه کشتند.
جان پدر، دوبار کشتن بسشان نبود. در سرکها و شفاخانه ها و مکتبها بس نبود. آنها میخواستند در اوج شادی هم تو را بکشند. در عروسی بودی. به یاد داری که با بچه مامایت آتنگی میرقصیدی؟ که خون روی کالاهای سفیدت پاشید. دهانت تلخ شد. شادی از دهانت بیرون ریخت و زمین سیاه شد. سومین بار آنجا تو را کشتند.
جانی از تو باقی نمانده بود ولی میخندیدی. امید داشتی. چشمانت روشن بود و صدایت گوش نواز. در سرت هزار سودا داشتی. میخواستی افغانستانی، آباد بسازی. میخواستی زندگی کنی. حالا داشتی در پوهنتون درس میخواندی. آنجا هم آمدند جان پدر. میخواستی از کلکین بگریزی که با تیری جانت را گرفتند. آنجا دیگر خلاص شدی. آنجا دیگر خلاص شدیم جان پدر.