روايتي از بي پناهي دختران خيابان زندگي ميان روح مردگي جامعه
نیما مختاریان / مسئول خانه ایرانی خاک سفید جمعیت امام علی(ع)
یکی، دو سالی بود که به دلگرمی مینا، پای دل و جانمان به حضور در این خاک سفید باز شده بود و محرم حضور در خانهای شده بودیم که مأمن، ملجأ و مأوایی بود برای کودکانی که کوکیشان را دود برده بود.
کلاس درس بچه ها تمام شده بود. مانده بودیم و دردی را که دیده بودیم با هم قسمت میکردیم تا از واگویه کردن آن همه درد، دلی که داشت از جا کنده میشد؛ مگر اندکی آرام میگرفت.
ساعت از 10شب گذشته بود که صدای در، ما را به خودمان آورد. سراسیمه و آشفته در را باز کردیم. «افسون» را پشت در دیدیم؛«نهال» و «رحمان» را هم با خودش آورده بود.
افسون 16 ساله بود با گریه و درد میگفت که به دنبال پناهی میگردد تا از دست پدر افیونیاش چند شبی را در آرامش باشد.
– افسون چی شده؟ حرف بزن…
– فرامرز خمار مونده….. میخواد… من رو بده به… اون پیرمرده
و بعد شروع کرد بلند بلند گریه کردن
همین دو جمله و تمام.
حالا انگار زمین از پناهگاه کوچکی برای افسون هم تنگتر شده بود.
آوارگیاش بر سرمان آوار شدهبود و یاد دارم معصومه نازنین آن سال مانند 17 رکعت نماز یومیه، یومیهاش اصرار و التماس به اين محکمه و آن نهاد، به این ريیس و آن قاضی و فلان دادستان بود که مگر فکری نگران معصومیت «نهال» و «رحمان» و نگران آوارگیهای «افسون» باشد.جواب التماسها، فریادها و دوندگیهايمان را با تکه کاغذی دادند که پلیس را گفته بود تا نهال را از آن خانواده بگیرند.
خوشحال و خرامان بودیم که توانستیم از پلههای بلند این محکمه پیروز بیرون بیاییم اما دیری نپایید که آب سرد بر وجودمان ریختند وقتی پلیس از عمل به حکم قضایی امتناع ورزید و میگفت ساکنان آن خانه مواد فروشند و ماموران ما امنیت نخواهند داشت… .
خانهای که هر روز مددکاران جوان ما بارها و بارها برای سرکشی و رسیدگی به نهال و رحمان به آن جا می رفتند، جای امنی برای پلیس نبود.آری آنها هم نگران امنیت نهال و رحمان نبودند و سازشکاری با افیون و سیاهی را پشت ترسی احمقانه پنهان کرده بودند.
با التماس و زاری یک سرباز وظیفه دلش به رحم آمد و همراه ما شد برای نجات نهال از آن جهنم.نهال را بردند اما گویا پیروزی در این محکمه فقط برای ما دشوار بود.
دوباره خیلی زود محکمه راضی شد که نهال را به آن کویر بازگرداند. نهال هم باور کرده بود که سرنوشتش خشک شدن در آن کویر است.آن سالها یاد دارم که چه قدر بر مرگ سهیلا گریستیم.
دختری که برای همه اعضای جمعیت نمادی بود از دختران بیپناه این شهر به اصطلاح اخلاق.دختری که حکم به اعدامش دادند.دختری که دفاعیاتش در دادگاه بیانیهای تمام عیار بود برای دفاع از معصومیت دختران آواره و بیپناه شهر هنگامی که میگفت آقای قاضی زمانی که تابستان بر استوای داغ خیابانهای این شهر میخوابیدم، زمانی که در سرمای زمستان کف خیابانهای این شهر سگ لرزه میزدم، چرا آن وقت کسی از من خبری نگرفت…
سهیلا بر طناب دار رفت و وصیت کرد جنازهاش را بی نام و نشان خاک کنند.جامعه را حتی محرم جنازهاش نمیدانست.
حالا دوباره نهال
حالا دوباره افسون
تکرار درد سهیلا بوند برای ما و یادآور صدها خاطره تلخی که آن سال پس از مرگ سهیلا شاهدش بودیم.
شهرهنامی که از دو سال آوارگیاش در دستشویی پارکها میگفت. از خانه فرار کرده بود چون پدرش در نشئگی به او دست درازی کرده بود میگفت آن دو سال در آن دستشویی امنیت داشتم اما آسایش که نه. بعد از دو سال به دنبال آسایش میگشت…شبها روزیاش را از هوسرانی مردانی به دست میآورد که تنها چیزی که در وجودشان نبود، مردانگی بود.
آیا قرار بود بر آن همه نام معصومی که اسمشان یادآور درد بود برای ما، نام افسون و نهال را هم بیفزاییم؟ نهال روز به روز پژمردهتر میشد.انگار غربت برای خشکاندن روح نهال، برای نابودی کودکیاش، برای ذخیره تنفر و درد در جسم و روح معصومش برنامه داشت تا شاید او را مانند سهیلا به نقطهای برساند که مرگ را شایستهتر بداند بر دخترش تا زندگی در میان روحمردگی یک جامعه… .
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!