تخریب کبری
سیزدهمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
و معتادانی که به تخریب خود و دیگران عادت کردهاند، برای فرار از بیماری دهشتناک اعتیادشان، نیاز به فضایی برای اعتراف در اَشکال گروهدرمانی دارند.
بیست ساله بود که یافتیمش. آواره در میان بیابانهای قرچک. لخت و عور، با سر و وضعی پر از شپش و گال که حیران میان زبالهها و اسقاط اجناس شهری، میگشت و از این سو به آن سو خمار و نشئه میافتاد و بلند میشد. با آن قدِ سوخته که با “کبرا”ی اسمش همخوانی نداشت، چهارمین فرزندش را باردار بود. هبوط قیامتی میآمد بر دشت بودنِ بیخبران. ژولیدگی وضعش، گرسنگی دائمش و کودک در راهش، چنگ وجودمان شد. او را آوردیم، جایش دادیم و پناهش و سرش را از شرِ موهای به شپش افتادهاش رها کردیم. در تاسِ تراشیدگیِ سرش هنوز شپشهایی به قدمتِ دوازده سال اعتیادش بودند که در زیرپوست، لانه کرده و انگار میخواستند خود را به استخوان جمجهاش برسانند. نخستین فرزندش را در سن چهارده سالگی با کفِ غربتِ کوچه تقسیم کرده بود و به پول ناچیز افیون، چوب حراج زده بود. فرزند دوم و سومش را طی چهار سال از پی هم به دنیا آورده بود. تصمیم کبری این بود که فرزندانش را برای گداییِ اعتیادش پیش خود نگه دارد و ارزان نفروشد. روزی که او را پیدا کردیم میخواست فرزندان گرسنهاش را آتش زند. انگار که دیگر در بازار ترحم، کودکان سوءتغذیهایاش از سکه افتاده بودند. چندماهی پیش ما بود. جانی گرفته بود و رنگ و رویی. قصدم این شد تا با روشهای دست و پا شکسته تئاتردرمانی اندکی از آلامِ دردش بکاهم و در پاکیِ نیمبندش از مواد، کاری کنم که تخریبش را به اعتراف بیاید؛ شاید روحمُردگیاش درمان شود و خود را به شکل انسانی قابل احترام بیابد. دو فرزند دیگرم را نیز به کنار او آوردم؛ میلاد ١۴ ساله و جواد ١۶ ساله.
هر دو از چادرنشینانِ محله خاکسفید. با سابقه شدید اعتیاد، سرقت مسلحانه و جورکشیِ دیگران در زندان اصلاح و تربیت. جواد به دلیل تجاوزهای مکرر در کودکی، ذهنی به شدت آسیبدیده داشت که هر بار به روی خود تیغی می کشید و خونبازی میکرد. شاید نزدیکِ دویست ضربه چاقو بر بدن این نوجوانی که از سه سال قبل، پیدایش کرده بودیم، وجود داشت. میلاد نیز با صدای بُریده شده از شیشه و استخوان لگنِ درهم شکسته از تجاوز، به راحتی نمی توانست بر زمین بنشیند. آن بچه، به شدت از رفتار متجاوزی که بر آزارِ تجاوزش، شکستن لگنش را نیز افزوده بود، رنج می کشید. به حدی که هر بار با فریاد و گریه، این داستان را تعریف می کرد، دوشهایم میشکست. می خواستم آنها را به بازی گیرم تا آرامشان کنم. اما خود، اسیر بازی رنج آنان شدم. هر بار جواد چاقویی بر جسمش میزد که بر روح و جان من نیز مینشست. یک بار در یکی فرصت ساده پشت کردن به او، چاقوی نمیدانم از کجا آوردهاش را بر صورتش فرو کرد و دهان خودش را شکافت.
همه هستیام آن روز سوخت که کبری با وجدان خودش ملاقات کرد و بعد از چند ماه تمرین، مرا عمو خطاب کرد؛ چه قیامت تلخی بود. بر کف صحنه سالن تئاترجمعیت امام علی(ع) نشست، انگار مقابل چشمانش دو فرزندش را می دید. میگفت پولی که برای غذای این دو بچه گدایی میکردم، خرج موادم میشد و به جای غذا… بر سر کلمه “غذا”، دستان لرزان کبری بر کف زمین چنگ شد و مشت خاکی را به خیالِ دست گرفت و به بالای دهان کودکش آورد و در حالی که برای من توضیح میداد، در مقابل فریادهای گرسنگی نوزادش، خاک را به میان دهان کودکش پاشید. هنوز جنون دستانش را که خاک را در دهانِ وهمِ نوزاد فرو میکرد، به یاد دارم. نوزاد، خاک را با اشکش فروخورده و به اجبار، آرام گشته بود. کبری سرش را بالا آورد و با نیلِ اشکش، فرعونِ وجود مرا غرق کرد تا به راهی که برای کودکان و زنان سرزمینم شدهام، از تخریب هیچ دشمنِ معتاد به تاریکیِ توهین و تهمت و تهدید نترسم؛ آنجا که دهانِ کودکی به خواب و غفلتِ اعتیاد، با خاک پُر میشود، حتم دهانِ دشمنان این راه نیز، به قیامتی به خاک بسته خواهد شد.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!