پیله های بیپروانگی
سی و پنجمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
مثل پیله ابریشم نشسته بر روی این دامنه تپه سرد که از بلورهای یخ پوشیده بود و مادران تن سوخته با سرفههای سخت جگر بالا میآوردند و بر بالای این پیلهها میگریستند. به هر پیله سپید که نزدیک میشدی، کفنی مییافتی با کودکی در نهایت زیبایی که جمال معصومش در خفتگی مرگ بیشتر روحت را چنگ میزد. این سرما و این درد و این مرگ، سهم آوارگیِ آن سالهای ملتِ کُرد بود که بهارشان زمستانی سخت گشته… روح معیوب دیکتاتور صدام که انگار فکر میکرد برای جنایت در این جهان فرصتی ابدی دارد با سیرناپذیریِ کریه، بار دیگر به تعقیب مردم کشورش پرداخته و بر سر این همه آوارگی، بمب شیمیایی نیز آوار کرده بود. امروز “عفرین” کردستانِ سوریه و قربانی شدن کودکان در جنگ بازی بزرگان، مرا به دیروز اسفند سال ۱۳۶۹ برد. به خاطره تیمهای کوچک امدادی که برای پذیرایی دو میلیون نفر ملت آواره شده به مرزها شتافته بودند. مرزی که تا دیروز سراپا بوی جنگ و سوختن میداد، باز زخمش باز شده بود و آماسیده از ترکیبِ کشنده فراگیر سوز سرما و پای برهنه آوارگان و آتش شیمیایی سر ریز؛ ملتی پیش چشمت پرپر میزدند و معصومانه آواره میشدند و زخمی و گرسنه میمردند. تحمل نبود دیدن این همه درد برای سالهای جوانی آن امدادگران. بهارت به خزان زمستان تبدیل میشد و چه سخت است این همه سالها باشی پیر و دلمرده با پیلههایی از مرگ کودکان بر صحن وجود اندیشهات که پروانگی هم در پی ندارد. به آن دشت پای تپه رسیدیم. زمردِ سبز دشت زیر بلورهای یخ و آن اول صبح مه گرفته مثل وهم اهورایی تو را به عالمی غریب میبرد. نزدیک که میشدی، مردمِ بر سطح دشتِ پای آن کوهپایه را بیتحرک مییافتی. صدای گریهها و سرفههای خونآلود در سکوت مهیب ملکالموت خاموش میشد و یشمین و زمردی بر سطح دشت مهواره میخزید. پیش از ما گروه امدادگری رسیده بودند که کفن تقسیم میکردند و نوزادان و اطفال تنها سهم این کفنها را میبردند. از هر کس که میگذشتی، بودند اما نبودند. مردان سایهای شکسته بر سر زنان نشسته بر طفلکان مردهشان… هی لولو هی لولو… مادران لالایی مرگ میخواندند به زبان کردی و گوش دشت را از نالههایشان پر کرده بودند. چه شده؟ چگونه این کودکان مردهاند؟ پرسشمان را در جراتِ مترجم همراهمان ریختیم و او به بالای سر مادری رفت و نگاهمان خشک شد بر صورت معصوم نوزاد در آن یشمِ زمردینِ دشت و تلخ گریستیم؛ گریستنی که همه تاریخ زندگیمان شد. مادر در میان اشک و خون و سرفههای جگرسوزش، مرگ فرزند را این گونه شرح داد که وقتی شیمیایی زدند، کودکمان را در بغل فشردیم تا سم شیمیایی که در هوای تنفسشان آمده بود را به ریه نگیرند و نسوزند. دیدیم که طفلکانمان از بیهوایی دارند خفه میشوند. راه تنفسشان را باز کردیم. دیدیم سم شیمیایی در هوا بچهمان را میسوزاند. راه تنفسشان بستیم. دیدیم دارند خفه میشوند. راه تنفس باز کردیم. دیدیم که باز ریهشان میسوزد. راه نفسشان را بستیم…
جملات مادران در گریهای سخت و سرفههایی جانکاه و زخمهای شیمیایی که آرام ارام سَر باز میکرد، با زبان غریبی بر جانمان مینشست. سر آخر مادران در آغوش جانِ خود، کودکانشان را آنقدر فشرده بودند تا به یاد هوای خوشِ بیخفقان، به خواب ابدی روند؛ و این راز دیکتاتور است که تو مادر را وادارد به یاد هوایِ پاکِ بودن، فرزند را در این خفقان و سم هوا به آغوشت خاموش کنی. امروز صدام نیست اما تا ابد نفرین این دشتِ پُرپیله بیپروانگی بدرقه راهش خواهد بود. کودکان عفرین را دریابیم.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!