تمام رُخِ نیمرُخ شده
ششمین نوشته از سلسله یادداشت های هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
سکوت شبزده بیمارستان، تقسیمی است بین دردی که امید به درمانش میرود و مرگی که بیدرمان است. سال ١٣٨۶. ساعت ٢ نیمهشب در خاموشیِ طبقه منفیِ یک، خودم را به راهرویِ منتهی به آزمایشگاه و رادیولوژی میرسانم. زمزمهای زیرلب داشتم: «خدایا ! عاجزانه از تو کمک میخواهم. انتهای این راهرو، مرگ مظلومی دیگر نباشد». صدای خرخرِ چرخِ تخت، از خرناسه خواب زندگی بیدارم میکند. مییابمشان، هر دو تن را. آن مادر که بر تخت خوابیده و یکی از دختران عضو جمعیت امام علی(ع) در آن روزگار که تخت را به سمت اتاق رادیولوژی هُل میداد. آن دختر ٢١ ساله در عنفوان جوانی، به کوچههای خطرخیزِ اعتیادِ شهر زده بود و از تاریک ترین نقطه افیون، مادری را در عذاب یافته بود و بر درد او همه صبر و توکل و محبتی بالا شده بود؛ به حدی که احساس میکردم تخت مادر بر اهورایِ عشقِ آن دختر روان شده و کلماتِ مهر و امیدش، برای آن زن، به حد لالایی گوشنوازی نجوا شده بود.
به آن تپشِ زیبای وصل نزدیک شدم. چیزی در انتهای آن راهرو،”هست”شده بود که با تشخیص سرطانی که برای آن زن داده بودند، به زودی نیست میشد و ترسم درماندنِ عاشقی جوان در هجر و فصلِ مادری رنجدیده بود. خدا را صدا میزدم که نگذار دوباره شاهد شکستن امید و عشق باشم. دم مسیحایی کجایی تا نفس بگیری در جان یکی زن مظلوم سرزمینم تا رستاخیزی کند از بستر مرگ، پیش چشمان تشنه منتظرانی که سهم عدالت این زن را میخواهند. بالاخره در این کائنات، جایی باید باشد که معجزهای اتفاق افتد. جرأتی یافتم که چهره مادر را بنگرم. تمام رُخَش، نیمرخ شده بود. چشم چپش را تخلیه کرده و گونه و فکش را تا پایین تراشیده بودند. تنها لبش به لبخندی در آن سویِ بیصورتِ صورتش، آواره و چروکیده بود. بچهسال مادری که در نوجوانی، به عقدِ مردی از افغانستان درآمده بود؛ مردی از شانههای زخمیِ پامیر که در پاورچینِ مرددِ مرغ مرگ بر زمین سوخته، آنجا که دیگر هیچ دانه مهری برای برچیدن نیست، هجرت کرده بود. سهمش از فرار از جنگ پنجشیر در این سو، شیره و تریاک و هروئین و خماری شد. نمیخواست کسی زندگیاش را تاراج کند، اما آن مرد، امروز غارتگر زندگی زن و فرزندش شده بود و در جنونِ مواد، همان کاری را با اهل خانهاش میکرد که متجاوزین با میهنش کرده بودند.
مادر جوان سرش را بالا آورد و مرا ملتمسانه نگریست. ناگهان آهویِ میشیِ نگاهش بر جانم دوید و از خودم پرسیدم اگر این مادر بمیرد سرنوشت فرزندانش چه خواهد شد؟ آینده آن دو کودک که از سوءتغذیه شدید، در سن ٨ سالگی و ۴ سالگی به هیبت کودکی یک ساله مانده بودند، چه میشود؟ رنجِ شدید دو کودک را در تفاوت مهیب سن واقعی و سن زیستیشان وقتی به سخن در میآمدند، می فهمیدی. فهمِ ٨ سالگی در تنِ درمانده یک ساله! آن ایام، جمعیت امام علی(ع) آن قدر کوچک و نحیف بود که در برابر بیتوجهیها و بیعدالتیها، به راحتی جوانه نهالش خم میشد و میشکست. آن زن در بضاعتِ دانشجوییِ آن سالهایِ ما در مقابل افیون و جنگ، بدرقه شد و آرزوی تغییر احوال زندگی آن دو کودکش به صبح پس از مرگِ مادر و نیست شدن ناگهانی خانوادهاش، به یأس تبدیل شد. ده سال از شبِ مرگ آن مادر گذشته؛ اگرچه توان و یارانمان افزون شده، همچنان جنگ، همسایه ویرانی ماست و افیون، همدم خانههایمان، مادران چشم و چهره میبازند و فرزندانشان، بار هشت سالگی را در قامت یک ساله بر دوش می کشند و هنوز سکوتِ شب زده این روزگار، تقسیمی است بین دردی که امید به درمانش میرود و مرگی که بیدرمان است.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!