هبوط اشک ها بر بودن بیدلیل
چهارمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
از جادههای مرگبار نوروزی، شاعری بر بستر درد افتاده بود. به بالین قیصر امینپور رفته بودم. چند پرستار در کشوقوسش بودند. نخستین چیزی که نظرم را گرفت، سر تراشیده و بخیههای درشتی بود که از پیشانی تا پشت گردنش کشیده شده بود. تا که مرا دید، بعد از خوشوبشی ساده، شاعرانه پرسید: «من به چه کسی زدم که به من میزنند؟!». مظلومانه منظورش این بود که این همه درد، بازتاب کدام کردار من است؟ آن زخمهای درشت زیربخیه مرا به سر شکسته کودکی با سینی دمرشده بامیه در تاریکی شب گذری میبرد.
تیرماه ٦٥ بود. در سوزان تابستان، پشهای رؤیای نمرودیام را گوش میگزید و من به شبکُشی از خواب برمیخاستم. تن بیجانشدهام را به خیابان میکشیدم تا کمی تازه شوم. قدمهایم ناآگاه مرا در دهان کوچههای تنگ فرو میبرد. میترسیدم. خصوصا از بازی وهم سایههایم که در شب بازیگوشانه در پشتسرم جان میگرفت. هیچکس نبود در خلوت آن خیابانهای وقت خواب، چه توقع است از بودن یکی کودک گریان نشسته بر سر سینی دمرشده بامیه؟ ناگهان در خلوت خیابان، پسربچهای دیدم با سری بیمو که بخیههایی درشت و بیرحم بر آن، دلخراش میآمد. پسربچه ضجه میزد و به خود دشنام میداد. مگر میتوانستی از او عبور کنی؟! فقط یک قدم مردد، از او فاصله گرفتم. بعد از آن بهسرعت کنارش نشستم و پرسیدم که چه شده. در بیتابی تمام، مثل اسفند بر آتش، از گوشهای به گوشه دیگر جهید و فقط فریاد و ناله تحویلم داد. اصرارم بیشتر شد که چه شده. هیچ نمیگفت. فقط ناله و رعشهای که بر تمام اندامش افتاده بود. شانههایش را گرفتم و سعی کردم سؤالم را در جان بیقرار او بنشانم.
در این گیرودار بودم که پسربچهای کوچک و نحیفتر از بامیهفروش گریان، از گوشهای میانمان راه گشود و نشست. حیرت کردم. بیهیچ مقدمهای گفت: «آقا! یه بار مثل الان حواسش نبوده، بامیه رو ریخته زمین، شب بیپول رفته خونه، باباش سرش رو شکسته. الانم میترسه بره خونه». با گفتن این جمله، بامیهفروش بیشتر گریه و فریاد کرد. جای شکستگی درشت سر پسربچه و این داستان تلخ، هر دلی را ریش میکرد. تو به چه کسی زدی که تو را اینچنین زدهاند؟! ! گیج شدم. میخواستم هرطور شده آن پدر را ببینم و سؤالی که همه وجودم شده بود، از او بپرسم. از من اصرار و از آن کودکان، فریاد درد و گریه. آنقدر گریستند که تسلیم شدم و برای پایان گریهها، پول کل بامیههای بر زمین ریخته را که کم هم نبود، به آن دو کودک دادم. به محض آنکه پول را گرفتند، اشکهایشان و التماس و احساسشان، ناگهان خشک شد و با نفرت تمام، دست محبت مرا پس زدند و از آغوشم برخاستند و بهسرعت، بامیههای ریخته را از کف زمین جمع کردند و بر سینی گذاشتند و مرا در خیابان، با پرسشهای سختی تنها گذاشتند.
بهاجبار باید در این تنهایی و پرسش، راهم را میگرفتم و میرفتم. به شبهای دیگری، خواب را بر خود حرام کردم و در همان کوچه شدم. پسربچه به همانگونه در همان نقطه با هاشور بخیههای درشت سرش و سینی دمرشده بامیههایش، نشسته بود و زاری میکرد. خودش را به نشناختن من میزد؛ سختتر از هر شب دیگر. میگریست. هبوط اشکها بربودن بیدلیل. لحظه تحویل سال ٩٦، با همان سین سؤالم بر سفره هفتسین در کنار ٨٠٠ کودک پردردم که از کوچههای بیسرانجامی در پناه جمعیت امامعلی(ع) گردهم آوردهام، نشستهام و از خود میپرسم: مگر میشود پدری پناه فرزندانش نباشد؟!
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!