خونبارش و تو چه دانی خونبارش چیست؟
یازدهمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
گلبولهای سفید در جهشِ سرطان مغز استخوان، بیاثر و پوک در رگها جاری میشوند، بیآنکه بتوانند میکروبی را از جسم و جان برانند و هر ذره بیماری که واردِ تن شود، پیام عجز و بیاختیاری به مغز صادر میگردد که هیچ گلبولی برای دفع بیماری در اینجا نیست و مغز معیوب، به تولید گلبولهای سرطانی در بیهودگیِ مرگباری ادامه میدهد و ذره ذره تمام شیره جان صرف تولید خونِ بیخونی میشود و وجود را آتش میزند و تو چه دانی کودک مبتلا به سرطان خون، چه میکشد؟ خونریزیای از بینی و بعد خونبارشی شدید. هاجر هروله میزند، اسماعیلش را سرِ دست گرفته است، زمزم میجوشد؛ زمزمِ خون! و تویِ تشنه را به طوافِ کعبه عشقِ کودک، به بیمارستان سرطان میکشاند و تو چه میدانی دیدن کودکی بر تخت مرگ را؟ ابتدای راه جمعیت امام علی(ع). بیست سال پیش، همه بیست ساله بودیم. زهرا، رضا، سارا، علی و ثمر. اولین دردی که نظرگیرمان شد، وضعیت کودکان مبتلا به سرطان بود که درمانشان در بیدرمانترین شکل ممکن انجام میشد و اگر همت امثال مرحوم دکتر پروانه وثوق که پروانهوار بر آتش این شمع زدند نبود، شاید در آن سالها همان درمان اندک هم میسر نمیشد. کار جمع سادهمان در آن دوران دانشجویی این بود که هر روز با مختصر پولهای جیبمان، به میان صفا و مروه مادران و پدران کمبضاعت بزنیم و سعی کنیم آنان را تنها نگذاریم. مهر و معصومیت کودکانه، جانت را میگرفت و تو چه دانی عشق به یک کودک که در بهار زندگیاش خزان میشود، چیست؟
انسیه، میلاد، اسماعیل، سعدی، محبوبه و دهها کودک دیگر که میآمدند و چندماهی بر تخت بیمارستان شکوفه میدادند و گل میکردند و به برگریزانی سخت، میرفتند. در بیمارستان علیاصغر(ع)، دو اتاق بسیار کوچک، مخصوص کودکان مبتلا به سرطان بود، تخت به تخت در فضایی درهمفشرده که بین هر دو تخت، مساحتی کوچک وجود داشت برای زمینگیر کردن مادری. انگار فاصله دو نقطه تختها را خط وجود مادری به هم وصل میکرد و تو میماندی مادر هر بچه کیست. در این پیوند غریب در آن دو اتاق کوچک، همه مادران، مادر یک کودک بودند و همه کودکان، فرزند یک مادر. در این پیوستگی اهورایی، درد بود که تقسیم میشد، تنهایی بود که جمع میشد، عشق بود که ضرب میشد و ترس و یأس از مرگ نزدیکی بود که سعی میشد کسر شود. شب قدر زمستان سال ۱۳۷۸ است و تو چه دانی شب قدر چیست؟ برای ذکر و دعا به همراه پدران و مادران فرزندان بیمار، به نمازخانه بیمارستان شدهایم که از محدودیت، به چاله هول مرگ میمانست. اتفاق غریبی آن شب را تبدیل به لیله القدر و خیر من اَلفِ شهر کرد. یکی از بچهها سرما خورده بود. سرماخوردگیِ مُسری به کودکانی که با شیمی درمانی رنجورتر و ضعیفتر شده بودند، سرایت و مغز، پیام ورود بیماری را به بدن دریافت کرده بود. خونبارش مثل اشک از چشم و مثل بزاق از دهان طفل میجوشید و ابر پوست بر استخوان نشسته را کنار میزد و میبارید. همه وجود کودک لحظه به لحظه با اوج گرفتن سرماخوردگی، به خون مینشست و خون دل مادران و پدران را به جوش میآورد. در آن قدرِ غریب، پناه آوردند به دعای جوشن کبیری که میخواندیم و هر از چندگاه، از نمازخانه فریادکنان و گریان به سمت تخت کودکشان هروله میزدند و دوباره به نمازخانه باز میگشتند تا مبادا، کودکانشان را بر تخت تنها گذارند یا دعایشان را در آن نمازخانه کوچک، نیمهکاره رها کنند. ضجههای مادران و پدران، کلمه به کلمه آن دعا را در خاطرات بیستسالهمان خیر مِن اَلفِ شهر کرده است. همان شب به اندازه هزار ماهِ تمام، بر رفتن آن فرشتگان گریستیم؛ تنزل الملائکه و الروح فیها به اذن ربهم من کل امر. هشت کودک تا سحرگاه پر کشیدند و رفتند. خداوندگارا! به امر تو و به اندازه فهم روح ما، فرشتگان کوچک نازل شدند و در جهانِ ما، بر تختهایی از جنس درد و جنگ و گرسنگی و آوارگی میسوزند. تا قدرِ شبِ ظُلام را بدانیم و علیوار به امید سلام هی حتی مطلع الفجر بنشینیم تا نه مغزِ معیوب معاویه بر جهان و روزگارمان باشد و نه خونِ پوکِ ملجم تا این سرطان به ظهورِ صبح، پایان گیرد.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!