بازی باخت باخت
اولین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، موسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
من این گوشه از صبح کسالتبارِ ٤٦سالگی بیدار شدهام و آن گوشه جوانی از صبح سادگیاش برخاسته، بیآنکه بداند ساعتی دیگر نصیبش پختهشدن در آتش خواهد بود.
همان سر صبح نان سنگکی گرفته و ناشتایی عجیب ما ایرانیها را خورده. اندکی چربی به نام کره، با شیری ترششده به نام پنیر در میان نان؛ همین لقمه برای آغاز یک روز کافی است. آینهای که امروز صورت او را دید و شانهخوردنِ موهای جوانیاش را بدرقه کرد، آخرین تصویر را از او در آن خانه به یاد دارد. من این سو هستم و او آن سو. شاید دنیای ما را چیزی جز باخت باخت به هم وصل نکند.
بهتازگی مجبور شدم به دادگاه بروم. شاکیای داشتم که کلمه به کلمه یک نشست کوچک درون جمعمان را پیادهسازی کرده و با غرضورزی تمام، سخنان مرا از صافی بینشی محدود گذر داده و عباراتی ناقص بر جای گذاشته بود البته شکواییه این شاکی درست سر صبح در یکی از همین روزهای زمستانی به دست همسرم سپرده شده بود و او نیز میان نان سنگک و پنیر و کره سر صبح، خبر از آتشی ساده میداد که به شکلی ساده از گوشهای شروع میشود و دامنگیرِ کل ساختمان وجودت میشود. کسانی که در این روزگار هر روز بازی باخت-باخت را تجربه میکنند، به ٢٠ سال پیش برمیگردم و از آن روز تا امروز حتی ٢٠ دقیقه هم آسایش نداشتهام و چیزی جز درد جانکاه و سوختن مداوم، نصیبم نشده است.
من مؤسس جمعیت دانشجویی – مردمی امام علی(ع) هستم که با بیش از چهار هزار کودکِ آسیبدیده کار و خیابان و نزدیک ٣٠ خانه خدمترسان به این کودکان و هزاران عضو دانشجویی و مردمی امروز چون سایهای با مُهر سکوت به دادگاهی میروم تا به شاکی نداشتهام درباره مقدساتِ دل و وجود و اندیشهام پارهای توضیحات ارائه دهم.
تلنبارِ وسیله نقلیهای در خیابانهای این شهر میشوی. ذهنت همچون ترافیکِ این چهارراهها قفل است. ماتم گرفتهای. دست خالی به راهی میروی که پایانش بیفرجامی است، باختِ توست و در این قفلِ ترافیک، برگشتی برای تو نیست.
من به ١٦سالگی خودم میروم. گام برمیدارم و همچون آتشنشان پیکرسوخته پلاسکو، دلسوختگیهای خودم را بر سر چهارراه ولیعصر به یاد میآورم. شاید آن آتشنشان وقتی که از سیاره آتشنشانیاش پیشپای یک ساختمان دودگرفته و در آتش پیاده میشود، آن زمان که ماسک بر صورت میگذارد و کپسول اکسیژن را بر دوش میاندازد و وسایل بازکردنِ راه و بیراه را به دست میگیرد، به خود مطمئن باشد، اما من در ١٦سالگی که پیران تقواپیشه بیهیچ تعلیمی آن سن را بالفعلِ گناه میدانند، آتش گرفته و سوخته از جان سرکشِ جوانیام در کوچهگردیهای بیدلیل شب و روزم، به دختربچهای نحیف و تُرد و شکننده و زیبا سر چهارراه ولیعصر رسیدم که زیر چادر سپیدش عمرش را به فروختن فال میفروخت و پیش دستان خالی من و دلِ سوختهام، چون پلاسکو بیسرانجامی، روشن میسوخت.
خُردسالی آن کودک و اندک لباسی که در آن سرمای سوزان زمستان بر تن داشت و پاهای برهنهاش در پاپوش پاره یک دمپایی مندرس صورتیرنگ که هنوز خوب در خاطرم هست، با همه آن معصومیت جانکاهش، مقابل من ایستاد: «آقا! فال میخرید؟» و همین جمله ساده کودکانه، تفألی شد برای بهآتشزدن و پختهشدن در جامعهای که برای عاشقانش، سیاستبازان، بازی باخت-باخت چیدهاند. با من باشید تا از این سوختنها بیش از پیش برایتان حکایت کنم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!