خاطره یکی از اعضای خانه ایرانی مولوی هنگام روبرو شدن با یکی از بانوان سرپرست خانوار خانه اشتغال
پالت؟ نه؛ جای سیاهی توی مغزای ماست.
تازه قدم زدنم بلد نیستن! با این وجود برای من، از حال بد تا حال خوب، فاصلهی میدون ولیعصر تا کافه کوخ بود.
قدم زدم تا سیاهیا هم قدم بزنن و برن؛ ولی با همون حال به کلاس تئاتر مادرا، توی کافه کوخ رسیدم.
حالا سر کلاس، دیدن مادری که بچههاش بهزیستی بودن و پسرش به شدت پرخاشگری میکرده و… چه شکلی میتونه باشه؟
عین روشنایی!
چه چیزی روشنتر از این هست که این مادر بعد از بغل کردنت، کلی تشکر کنه ازت!؟ بابت این که پسرش با اومدن به خانه ایرانی آرومتر شده؛ به آدما اعتماد بیشتری میکنه؛ خونه اجاره کرده و مستقل شده. بابت این که داره بچههاشو از بهزیستی تحویل میگیره. بابت رو به راه شدن زندگیش و کمتر شدن سیاهیاش.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!