نوشته‌ی یکی از اعضای جمعیت امام علی در کرمانشاه، بر اساس واقعیت اتفاق افتاده

… تلفن را كه جواب دادم صدايش می‌لرزيد.
از صدايش ترسيدم.
حتی خودش هم از خودش می‌ترسيد.
گفتم جانم!!!

شروع كرد به حرف زدن.
گفت و گفت؛
از ناگفته‌هايش؛ از ترس‌ها و دلهره‌هايش.
گفت خودم هم می‌ترسم.
خودم هم از توهم شيشه می‌ترسم.
گفت دردت به جانم، اگه بلايی سرم آمد مراقب بچه‌هايم باش.
بجز من پناهی نداشتن.

گفتم عزیز من تو رو خدا اينجوری حرف نزن…

گفت در آينه زنی را ديدم كه می‌گفت برخیز و سر ابروهايت را بتراش…
تسليم وسوسه‌هايش نشدم!
وقتي آجر را برداشتم تا بر سر سحر (دخترش) بكوبم خودم متوجه فاز شيشه‌ای خودم شدم.

گفت حس می‌كنم مغزم قاطی ميكنه؛
حتی ميخوام بچه‌هامو سر ببرم كه زدم بيرون…

حالا هم داخل خيابان بود كه با من تماس گرفته بود!
التماس می‌كرد بچه‌هايم را از دستم نجات دهيد!
مادری كه شيشه كشيده بود و حتی خودش هم از خودش می‌ترسيد…

 

۰ پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *