و او برنده شد تا بازندگى را شكست دهد؛ و قهرمان كوچک و جسور ما باشد
برنده شد
ميان شبانهروزهاى بازندگى، بالاخره طعم عجيب برنده شدن را چشيد.
ميان بازندگى در پسكوچههاى حقارت و زدوخورد، در خانهى بىشيشهى غرق در دود شيشه؛ در نبود پدرى كه باخت، و نشئگى برادر بزرگترى كه تنها چيزى كه فتح كرده زيرزمين نمور خانه است تا افيون را به درون رگهايش تزريق كند.
از روزى كه پريشان و عصبى و بدحال به ميدان آمد تصميم گرفت براى بردن. با پاهاى لاغر و لرزان، تكيده و كبود، دويد تا ببرد؛ تا گل بزند، تا كاپيتان باشد و نگاهها را معطوف كند به خودش، به داستان خودش، به داستان بازندگى و فقر در دباغچال آمل، به شبهاى شيشه و هروئين و روزهاى پرسه زدن ميان زبالهها؛ و به داستان دوستانش در كوچه پارسی و جهانبخش و…
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!