دلنوشته یکی از مربیان پرشین
بعد شام خوردن واسه استراحت به سمت خوابگاه حرکت کردیم، دستم روی شونهاش بود و داشتیم صحبت میکرديم و خوشحال بود از اینکه به تهران آمده، چهارراه ولیعصر یکی از بچههای دستفروش که دستمال می فروخت رو دید با غمی عمیق توی صداش:
+ عمو میدونی چیه؟
– جانم چیه؟
+ این پسر الان داره من و تو رو نگاه میکنه تو دلش میگه اینارو ببین چقدر خوشحالن خوش بحالشون؛ ولی نمیدونه من خودم از اون بدتره وضعیتم.
منو میگی؟
بغض
دوباره دستمو روی دوشش گذاشتم و تو بغلم کشیدمش
به سمت خوابگاه رفتیم
الآن مثل فرشته خوابیده، منم با بغض دارم مینویسم..
jamiatkermanshah @
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!