رویمان سیاه، به خاطر سیاهی دستان کوچکت…

وقتی با اون همه شور و اشتیاق بدو بدو اومدی پیشم که نشون بدی چی درست کردی، ذوقم کور شد و دهانم بسته..‌.
چشمم خیره موند به دستهای کوچیکت که از کار سیاه شده بود.
چه زود مرد شدی پسرکوچولوی من!
انگار زمستون زندگیت تمومی نداره و روسیاهیش تا همیشه برای آدمهایی میمونه که فرصت کودکی کردن رو ازت گرفتن…

دلنوشته‌ی معلم داوطلب خانه ایرانی فرحزاد

تلفن: ۰۹۳۵۴۷۴۸۰۹۵

 

۰ پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *