روایت خبر فوری از زندگی تلخ کودک ۸ ساله قربانی آزار جنسی
ماجرای تجاوز به دختری شش ساله که متجاوزش بدون مجازات مانده است، مشابه داستان ناتمام بسیاری از دیگر کودکانی است که در گوشه و کنار دنیا قربانی آزار جنسی می شوند.
سوگل دانائی- کاغذ و قلم را مقابلش میگذارم. مشخص است که تمایل زیادی به نقاشی کشیدن ندارد. دست به کار میشوم و مانند گذشتههایم چشم چشم دو ابرو میخوانم و تصویری از خودم و خودش را میکشم. تصویر از خودم و دختری ۸ ساله که اگر به صدای دخترانهاش گوش نمیدادی، موهای از ته تراشیدهاش به تو می گفت که پسربچهایست که برخلاف همسالانش گوشه گیر شده است. نامش ستاره است. نگاهم میکند و با صدای بلند میگوید خاله چی بکشم، میگویم هرچه دوست داری، مداد را برمیدارد.خط خطی میکند بعد با یک گل آغاز میکند. گلی که گلبرگش سرخ است و برگهایش آبی. بعد خودش را میکشد، خودش را با موهایی بلند و دستهایی که شبیه یک خط است. بعد یک مرد، مردی با موهای سیخ شده و سه انگشت.
مردی با گوشهایی بزرگ و پاهای کوتاه. بیشتر دقت میکنم تصویری در نقاشیاش هویدا شده که در نقاشیهای همسالانش نباید باشد، جزییاتی که دختر بچه ۸ ساله احتمالا نباید آن را بشناسد. نگاهش میکنم. معلوم است تصویری که کشیده هم برایش گنگ است هم تاحدودی مفهوم. نگاهم میکند. کاغذ و مدادش را زمین میگذارد و سرش را پایین میاندازد. گویی در سرش، داستان ناتمامی باقی مانده، داستانی که هیچکس بر آن نقطه پایان نگذاشته است.
داستان ناتمام ستاره
دو سال پیش در حواالی نزدیک به پایتخت زندگی میکردند. حاشیه جنوبی. خانهای ۴۰ متری که شده بود همه زندگی ستاره و پدرش حسین. ستاره آن روزها ۶ سال داشت. دختری ۶ ساله که حکم مادری به گردن حسین داشت. مادر ستاره در داستان جایی ندارد. او مدتهاست که به درد اعتیاد دچار است و از داستان زندگی ستاره خارج شده است. حسین کارگر ساختمان بود، او روزهای زیادی ستاره را در خانه تنها رها میکرد و همین هم باعث شده که ستاره زودتر از موعد بزرگ شود. خیلی بزرگ شود. و یک روزهایی نقش میزبان به خود بگیرد، یک روزهایی نقش مادری برای حسین یک روزها هم یک دختربچه پرشروشور.
احمد صاحب اصلی این خانه ۴۰ متری اما زیاد به خانه ستاره و حسین رفت و آمد داشت و کم کم نقش اصلی این داستان را از حسین ربود. او به این بهانه که ستاره هم چیزی کم از نوههایش ندارد و همان حسی را به او دارد که به فرزندان دخترش دارد کم کم نقش پررنگی در زندگی ستاره پیدا کرد. ابتدا به او پول توجیبی داد. بعد هر روز در خانه آنها حضور پیدا کرد و شد محور اصلی داستان.
کم کم کابوسهای ستاره شروع شد. این را نخستین بار عمه ستاره فهمید و به بچههای جمعیت امام علی که در همان حوالی خانهی علمی برای کودکان محروم داشتند گفت.
گفت ستاره رفتارهای عجیبی دارد و شاید اگر اینجا پیش باقی بچهها باشد رفتارش تغییر کند. در تمام این آمد و شدها ترسی ممزوج با اندوه در رفتار ستاره هویدا بود. ترسی که به گفته بچههای جمعیت امام علی او را از دیگران دور نگه میداشت.
آزارهای جسمی، جنسی، روانی ستاره را گوشه گیر کرد
«امروز شنیدم کسی نباید دست بزنه به اندام خصوصیمون ولی عمو احمد خیلی این کار رو میکنه …» این حرف ستاره چند هفته بعد از اولین روز حضورش از زبان او گوش به گوش چرخید. ابتدا به نظر میآمد که شاید حرفی بچگانه و از روی جلب توجه باشد اما رفته رفته جدی شد و اینبار این بچههای جمعیت امام علی بودند که پیگیر ماجرا شدند.
کم کم گره داستان ستاره مشخص شد، نقطه اوجی که احمد آن را خلق کرده بود.
چیزی که داستان زندگی ستاره را تغییر داده بود و او را از دختر بچه پر جنب و جوشی که حتی برای پدرش هم مادری میکرد به یک دختر عصبی و ترسو مبدل کرد که حتی شبهای از سایه خودش روی دیوار خانه هم وحشت داشت، نامش آزار جنسی بود.
روانشناسان به کمک آمدند، جلسات روانشناسی ستاره، آزارهایی را تایید میکرد. قدم اول جابهجایی خانه ستاره بود. احمد که باورش نمیشد ماجرا جدی شده باشد، بازهم به خانه تازه ستاره رفت و آمد میکرد. یکی از اعضای جمعیت امام علی که او هم نقشی محوری در داستان زندگی ستاره پیدا کرده بود به کمک آمد و اینبار او بود که پیگیر احمد و ستاره شد.
بوسیدنهای اجباری
«لبامو بوس میکرد، منو روی پاش میذاشت و حرکاتی انجام می داد که دردم میاومد میخواستم جیغ بکشم، دستش را روی دهانم میذاشت و منو ساکت میکرد هر روزی که باباحسین خونه نبود این کارو میکرد.»
این حرفها روی هم تلنبار میشد و هرازچندگاهی که ستاره از پیش روانشناس میآمد به بچههای جمعیت بازگو میکرد.داستان اما اینجا هم از ریتم نیفتاد و گویی هوس به نقطه پایان رسیدن در سر نداشت.
ستاره اینبار از ماده سیاه تلخ مزهای گفت که پدرش هم آنرا خورده و عمو احمد به او هم خورانده بود. تریاکی که او را بیرمق میکرده و احتمالا دردی که برای ستاره با وحشت همراه بوده را میکاسته است.
چشم غرهها و نیشگونها
«میترسم از چشمغرههاش، از نیشگونهاش. دوست دارم همون دردی که من کشیدم را خودش تحمل کنه، یعنی اونم هرشب کابوس دیده؟»
همین حرفهای ستاره باعث شد داستان از جایی به بعد شکل حقوقی به خود بگیرد. پرونده به دادگاه فرستاده شد. قاضی که اینبار نقش دانای کل بود ماجرا را شنید و تصمیم گرفت.
دادگاه محلی اول حتی آزار روانی را تایید نکرد پزشکان به دلیل گذشت زمان نمیتوانستند مهر تاییدی بر تجاوز بزنند. پرونده در جریان دادرسیها دست به دست میشد و ستاره مغمومتر از همیشه با خودش سوالی را تکرار میکرد: « یعنی عمو احمد هم به اندازه من درد میکشد؟ یعنی دیگه این بلا رو سر کسی نمیآره؟»
احمد معطل نماند و اقداماتی انجام داد تا پرونده به سرانجام نرسد. پرونده اما سرانجام به تهران منتقل شد. در جریان دادرسی قاضی حکم اعمال منافی عفت مادون زنا را تایید کرد و او به ۹۰ ضربه شلاق محکوم شد. ۹۰ ضربه که قابل خریدن بود و چیزی در مقابل رنج ستاره نبود. این بار قضات تهرانی میبایستی نقش دانای کل داستان را بر عهده میگرفتند و برای پایان داستان ستاره تعیین تکلیف میکردند. قاضی اینبار از پزشک قانونی کمک خواست. روانشناسان پزشکی قانونی به آزارها روانی وارد شده به ستاره رای مثبت دادند، آنها پس از سی دقیقه گفتوگو با ستاره به این نتیجه رسیدند که او آسیب دیده و علت تمام کابوسها و ترسهای ناتمام او همین است.
کابوسهایی ناتمام و مرگ رویاهای کودکانه
رای پزشکان پزشکی قانونی اما متفاوت بود. آنها معتقد بودند که بکارت ستاره آسیب ندیده است و رابطه جنسی کاملی صورت نگرفته است.ستاره که در تمام این مدت یک سال رفت و آمدها در دادگاهها حضور پیدا میکرد از تمام توانش برای اثبات ادعاهایش استفاده کرد و داستان پر آب چشمش را بارها و بارها برای دانایان کل تکرار کرد.
قضات داستان ستاره را شنیدند اما هنگام رای دادن بدلیل نبود مشخصهای از تجاوز و بدلیل نظر پزشکان و نه روانشناسان متفاوت عمل کردند. احمد توسط دیوان عالی کشور تبرئه شد. شخصیتهای داستان تغییر کردند و دانای کل اینبار او را شخصیت مثبت داستان معرفی کرد.
خود احمد هم البته برای بدست آوردن این نقش تلاش کرد! احمد در هر فرصتی به حسین پول پیشنهاد میکرد. حسین حتی یکبار تا یک قدمی قبول این حق السکوت گام برداشت اما در نهایت بخت با ستاره البته تنها در این مورد همراه بود و پدرش کوتاه آمد و در تمام مدتی که پرونده شکل حقوقی به خود گرفته بود او را همراهی کرد.خانواده احمد هم در موقعیتهای مختلفی به اعضای جمعیت امام علی یادآوری میکردند که ستاره کودک است و حرفهایش شاید دروغ باشد و بهتر است که آنها خودشان را عقب بکشند.
ستارهها کم نیستند
داستان ستاره و احمد اینجا به نقطه پایانش نرسید، وکیل پرونده ستاره همچنان پیگیر ماجراست و منتظر رای فرجام نهایی پرونده. سرپرستی ستاره اکنون بعد از مراحل قانونیش به مینا واگذار شده، مینا، ستاره را به خانه خودش آورده و ستاره حالا به مدرسه میرود.
او روزهای اول میترسید و حس میکرد عمو احمد ممکن است در هر فرصتی سراغش بیاید و اگر بیاید نکند بازهم همان اتفاقات قبلی تکرار شود.
چند نکته اما در داستان ستاره تاحدودی مغفول مانده، یکی شاید سرانجام احمد باشد، فردی که به ستاره نزدیک شد و معلوم نیست به چه کسان دیگری نزدیک شده و حالا بدلیل اینکه بکارت ستاره سالم مانده و بدلیل نبود شواهد کافی تبرئه شده.
مینا میگوید: « پروندههای مانند ستاره کم نیستند اما هرکدام به این مرحله که میرسند بدون پایان میمانند، دادگاههایی که به نظر میرسد قانونی دقیق و جامع برای این مساله وجود ندارد. اگر مساله یافتن شاهد است خب کودک ۶ ساله چطور میتواند هنگام تجاوزش شاهدی پیدا کند؟ اگر ماجرای بکارت است خب کودک بکارتش سالم مانده اما آزارها چه میشود؟ چه کسی پاسخگوی آینده خدشه دار شده ستاره است؟»
نقاشی و داستانی ناتمام
«من کثیف نیستم؟» این را میگوید و دستش را روی جزییاتی که در نقاشیش کشیده میگذارد.
کاغذ و قلم را از مقابلش برمیدارم، مینا میگوید کابوسهای ستاره کمتر شده و قرص فلکوسیتینش هم بنا به نظر پزشک معالجش قطع شده، حالا اما او مانده و یک سوال بزرگ که هنوز ذهنش را قلقلک میدهد، سوالی که حالا دو ساله شده.
من پاکم؟ سوالی که احمد آن را در ذهنش ایجاد کرد و او را در ذهن خودش به شخصیتی منفی بدل کرد، سوالی که احتمالا به زودی و با کمک سرپرستش کم رنگ شود اما احتمالا طول میکشد تا پاک شود.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!