نادیده کوچک
بیست و هفتمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
تنها آن روز دیده شد که در کنار حوض گِل، وقتی که همسن و سالانش او را میزدند، در گردنکشیای سخت و جانکاه، چاقوی نیمشُسته آشپزخانه را برداشته و برای رها کردن گردنش ضربه خشمی زده بود.
عادت اهالی آن خانه پنج اتاقه این بود که ظرف و بشقابها را از اتاقهای دودگرفتهشان بیرون بیاورند و در حوض وسط حیاط بشویند. آن خانه غیر از یک توالت مشترک و این حوض، امکان رفاهی دیگری نداشت. حامد کوچک با آن جثه نحیفتر از سنش، همچون دَلهگربهای آواره در آن محله غربت به هر گرسنهخانهای که دهان درش باز مانده بود بیدعوت داخل میشد که شاید با لقمهای خودش را سیر کند.گداییِ از سفره گدایان، برایش تحقیر و توهین و ضرب و شتم داشت. آن روز پسران کوچک خانه با دیدنش به سر و کولش ریختند.
یکی شان که تنها بازی کودکیش کتک زدن حامد بود او را سخت گرفت و به لب حوض برد تا سرش را به زیر آبِ ادب فرو کند. حامد به ماهیای میمانست که در بیخیالی اهل خانه، بالبالِ بیهوایی میزد و عاجزانه کمک میخواست. فشار بر گردنش هر لحظه بیشتر میشد. دستش در میان ظرفهای آب نکشیده گشت و بشقاب ملامینی را بر سر پسرک کوبید. یکی از خانمها از شکستنِ بشقابش فریاد زد: «حیوونا برین اون ور دعوا کنین!» پسرک درشتاندام عصبانیتر تمام وزنش را بر گردن حامد انداخت و سر او را در حوض فرو کرد که ناگهان بر دستان کور و خفه شده حامد، چاقوی نیمشُسته نشست….
وقتی حامد با یک ضربه همسالش را ناکار کرده و در خونریزیِ خونِ خود به وادی مرگ کشانده بود، باز هم کسی او را یا آن روزِ خاص را به یاد نمیآورد؛ انگار که حامد کوچک با آن سوءتغذیه شدید و اندامی سوخته، در بُعدی مبهم، به غیبتی دردناک همیشه نادیده گرفته میشد.
روزی که اولیای دم برای تقاص به پای چوبهدار حامد رفته بودند، او را ساده نگریسته، بیتفاوت از مرگ عزیزشان، نادیدهاش گرفته و به دار تقاص نکشیده بودندش… حامدِ کوچک ، “بود”… اما برای هیچکس “نبود”.
سال ۱۳۸۵ پولهای خورد دانشجوییمان را با ترس از خشم و خشونتی که پای طنابهای دار پیدا میشود کنار هم میگذاشتیم و سعیمان این بود که تقاص خون دهیم. اطلاعرسانی طاقتفرسا و تشویق مردم به حرکتی برای نجات کودکانِ در شُرُفِ قصاص آنقدر کمرشکن بود که تمام آن سالها را در وهمِ مرگ برایمان جانکاه کرده و این کابوس تلخ همچنان تا امروزِ میانسالیِ جمعمان، گریبانِ بودن و وجودمان را رها نکرده است.
همه آن نوجوانان، دیدهشدنشان را به تقلا میآوردند تا ما را وادار کنند برای بخشش، قدمی جدی برداریم. دست و پا و جزعوفزع میزدند تا بر طناب و چوبهدار، دست و پا و جزعوفزع نزنند؛ اما حامد هیچ قصدی برای آزادی نداشت. هیچ میلی برای زنده شدن و زندگی نیز در او نبود.
به بیرون زندان رفتیم تا ببینیم حامد کجا زندگی میکرده است. در تنگِ تاریکِ کوچه، نور چراغ ماشینی بر صورت پیرزنی رقصید و تلألوِ دوچشم سفید و بیسوشدهاش را ترس دلهایمان کرد. کور بود و فلج، و زمینگیر از قطعِ اعضا در اثر بیماری قند. او مادربزرگ حامد بود. گداپیرزنی عاجز که هیچگاه نمیتوانست نوهاش را ببیند.
حامد نخواست و نیامد و ما در حضور موقتمان در آن زندان، پول اندکی با دلمردگیِ تمام جمع کرده بودیم. چند نوجوان پیش پای حضورمان، زندگیشان در طوفان خشم و انتقام تاراج شده بود. جان و نایی نداشتیم. اگر حتی یک نفر را بتوانیم بیرون آوریم، خوب خواهد بود. بند و بساط برنامهمان را با یکی دو رضایت و وجهالرضایهای که پرداخته بودیم، جمع کردیم برویم که حامد با زار و اشک آمد. مقابلمان نشست که خواهش میکنم فدیه مرا نیز بدهید. وقتی که نشست، قد هجده سالگیاش به زحمت دوازده ساله میزد.
تو به شوق کدام زندگی، برای دیده شدن پیش پای کدام چشم به طلب فدیه آمدی؟
که حامد با کلماتی که از صخرههای درد و بُغضِ وجودش با زحمت بالا میآمد، مردد و تکهبهتکه، مرام مردانهاش را گفت: « اگر پول خون مرا بدهید، آنها میتوانند مادر بیمار و زمینگیرشان را بعد از سالها به پزشک ببرند، پدر که قصد ترک دارد را در کمپ بخوابانند، خانهای عوض کنند»… سرش سنگین و پُردرد با شرمِ شورِ عشقی به زیر افتاد و ادامه داد: « دخترشان را جهیزیهای آبرومند دهند و به خانه بخت بفرستند». او همه را میدید و هیچکس او را نمیدید.
تُقسِ تقدیرِ نادیده کوچک این بود که هیچ در بساطمان نمانده باشد و ببینیم که او از زندان کودکان به رعب و ترس و جرمِ زندان بزرگسالان میرود. آن شب بود که تا سحر من از عجزِ خود در برابر این بزرگمردِ نادیده مظلوم فریاد میکشیدم.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!