خورشیدِ پشتِ شیشه
بیست و نهمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
این درد، امروز تمام خواهد شد و به همت همه یاران و اعضای جمعیت امام علی(ع) دو خانواده بعد از یازده سال، رنج و خشم و نفرت، به صلح خواهند رسید. اندکی انتظار پس از این همه سال، چیز زیادی نخواهد بود. پیش از تو کسی در نوبت ایستاده است. دو دختر. یکی حدود هفت ساله و دیگری حدود هفده هجده سال. باید بگذاری آنها به کارشان برسند. اما این دو دختر، در این اداره اجرای احکام چه میکنند؟ شاهرخِ زیبایِ صورت دختر هفت ساله، به کیشِ نورِ خورشیدی که از شیشه پنجره میتابد، مات شده و پای آمدنش بر ورودی اتاق مردد مانده. مسئول اجرای احکام، چند کلامی با دختر بزرگتر درباره پدرشان صحبت میکند که هر روز در زندان فریاد میزند تو را به خدا زودتر مرا اعدام کنید! چشم سبز دختر بزرگتر، به ناگهان، در ابر و مهِ اشک غرقه میشود و با صدایی که میلرزد، ناسزا و نفرینی حواله پدر میکند و میگوید قطعا او را خواهم کُشت!
این جمله، تمام طعم خوشِ رضایت و بخششی را که بعد از یازده سال گرفتهایم، به مذاقمان خشک و تلخ میسازد. این دختر چه میخواهد؟ چه میگوید؟ چرا رعایتِ آن کوچکترِ ماتمزده را در این اتاق نمیکند؟ یکسانیِ رویِ روحزده اهوراییشان، میرساند هر دو خواهرند و حال، خواهر بزرگتر چرا به پدرکشی به اینجا آمده؟ خسته هستم و شکسته از این پرونده سخت که به اتمام رسیده و میخواستم بر این صندلی، جشن بازنشستگیِ این پرونده را بگیرم که میفهمم، باز روحِ معذبی پیش پایِ مسئولیتم آمده تا مژده نشستن را بر من حرام کند و نهیب زند برخیز و قدمی پیش گذار و بپرس که چه شده تا ببینی چه میشود کرد تا شاید رنجی را در این یک دو زمانِ اندک عمر، فروبنشانی.
نیمخیز شده به دختر بزرگتر میگویم آیا درست است که در مقابلِ این کوچکتر، از اعدام پدرت صحبت کنی؟ دختر بزرگتر می گوید چیزی که خواهرم دیده از شنیدن اینها بدتر است و ناگهان تمام داستانِ زندگیاش را در چند جمله خلاصه، بر فهمم میریزد. پدر عاشقِ مادر. مادر، شیفته پدر و جانِ ادبِ زندگیشان را به تمام قواره و قامت، در این دو دختر ناز پرورده میتوانستی ببینی. تنها یک اشکالِ حقیر در این زندگی وجود داشت. پدر بخشی از وقت خود را با دوستانی میگذراند و وقتی به خانه بازمیگشت، مادر با زباننوازیِ تذکر و ملامت، به پیشوازِ پدر میآمد.
اولین روز، اولین مصرف شیشه در جرأتسنجیِ پدر توسط دوستان نه چندان باب، و یا شاید به حتم نابابی که مادر، همیشه از وقت گذرانی پدر با آنها می ترسید.
آن روز مادر طبق معمول به زبان سرزنش، دوست بازی پدر را زیر سئوال میبرد که با بیطاقتی مهیب پدر مواجه میشود. سدشکنِ قلبم به کلماتِ آن دختر و لرزهای که به همه اندامم افتاده بود، از تعریفِ لحظه دریدنِ مادر به چاقویِ آشپزخانه، به توهمِ بیظرفیتیِ پدرِ شیشهزده. خواهر بزرگتر میگفت خواهر کوچکترم دید که چگونه پدر، مادرم را به ضربات مکرر به خون کشید و به خاک انداخت.
خواهر کوچکتر همچنان مات بود در کیشِ خورشیدِ پشتِ شیشه. به خواهرِ بزرگتر گفتم خواهر کوچکت مادرش را از دست داده اگر پدرش را نیز از او بگیری، هر دو یتیم خواهید شد. دختر گفت ما هر دو همان روز، یتیم شدیم. گفتم اگر مادرت اینجا بود از تو چه میخواست؟ گفت او همیشه عاشقِ پدرمان بود و او را میبخشید. اما یک بار، یک نفر، باید او را نبخشد و من او را نمیبخشم.
نیمخیز شدهام بر روی صندلی، نیمبسمل شد و افتاد. حال همه در ماتم بودیم و مأمور اجرای احکام، کلمه به کلمه نحوه اعدام فردا را بلند بلند و کشدار میخواند و مینوشت به گونهای که نفس همه اشیاء اتاق به دارِ این درد کشیده شده بود و کش میآمد و ذهنت را به ماتمی گنگ در مردابِ دوردست ها فرو میبرد. چه میتوانستی بگویی. هیچ. و هیچ سکوتت، مرگ و یتیمی بود. دختر بزرگتر نیز در شمرده کلمات مامور اجرای احکام گنگ خیره به بیرون پنجره شده بود. تا اینکه نوشتن مامور تمام شد و دختر با عزمی جزم درخواستنامه مرگ پدرش را امضا کرد و رفت.
پرونده یازده ساله تمام شد. اما این پرونده مادرکشی، با هر التماس و تلاشی که کردیم، در سه روز به قصاص تبدیل شد. دختری پدرش را که مادرش را کُشته بود، کُشت تا یتیمِ خون به دست شُسته شود.
رفیقان نابابِ سرزمینمان!
تعارفِ شورِ شیشهایتان بر پدرانمان، خون بر دستِ دخترانمان، قصاصِ قصه هر روزهمان… اما روزی توهم این شیشه خواهد شکست و شمایان رخبهرخِ چشمِ کودکی، مادر و پدرمُرده خواهید شد و قطع بدانید آن لحظه، لحظه ماتِ شما خواهد بود.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!