به یاد ابوذر
سی و نهمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
ممنونم که به من روحیه مرگباوری میدین. این جمله را ابوذر گفت آن زمان که کنار زایندهرود در میان علفهای خوشبوی بهاری دراز کشیده بودیم و نگاهمان از میان لالای بازی شاخههای بید در پی ابرها افتاده بود. این چه حرفیه میزنی اصفهونی، تو برای اینکه حلواتو ندی به ما بخوریم، عمرا بمیری… . دوباره با هم خندیدیم. کلاهش را برداشت و بر سر تمام موریختهاش گذاشت و برخاست و با هم به راه افتادیم. آخرین سؤال از او این بود: چرا عضو جمعیت ما شدی. گفت: نام جمعیت امام علی است و هرجا که علی باشد، ابوذر هم باید باشد. تصاویر حضورش یکبهیک بر خیال میریخت. فکر کردم آن روز که آن کودک را در آن انباری تلخ و تاریک بر آغوش گرفت و جانش شکست و شاید این درد، چون جهشِ ژنیِ مهیبی، باور مرگ را به سلولهایش تزریق کرد.
کجا طاقتت شکسته ابوذر؟ شاید آن روز که با هم به محله دروازه غار رفتیم و تو دیدی آن همه مرد و زن به باطل بر کف کوچه افتادهاند و در نشئگی از ما بهتران پردرد و باطل و خمار و خمیده بر خاک میغلتند. من دیدم آن روز گریستی ابوذر و اشکت را بهسرعت با سرانگشت از چهره برداشتی. شاید در آن مراسم دعای قدر به یاد پدر یتیمنوازی افتادی و دلت ریش شد از اینهمه کوچه پریتیم بیپدر مانده. بالاخره هرچه باشد نامت ابوذر است و بوی ربذه میدهی. مرد خدادوست خوبم کجا ناگهان این پرواز را آموختی؟ یادت میآید وقتی عراق بمباران میشد، در همان نوروز با هم برای کودکان عراقی برنامه ریختیم که حتما خط سبزی بسازیم و در کنار آن کودکان باشیم و نجاتشان دهیم و تو چقدر برای رفتن کنار آن کودکان تلاش کردی. تو دانشجوی خوب دانشگاه شریف که برای خودت نخبهای بودی. کجا شکستی مرد خدا. شاید آن روز که مادری از گرسنگی فرزندش با تمام جان پیش پای تو زاری میکرد و لباست را میکشید. شاید آن روز که آن دختر تکیده ١٣ساله را در حال تنفروشی دیدی؟ یا شاید آن پیرمرد عینکشکسته بیپول بیمارستان علیاصغر که نوهاش را دوش الاغی میانداخت و با بیپولی تمام به تهران برای درمان میآورد، تو را خرد کرد. آن روز را میگویم که بعد از مرگ نوه پدربزرگ میگفت وقت رفتن من بود نه تو… . ابوذر تمام شدی، کجا ته کشیدی مرد غربت و تبعید در حاشیه تلخ و تاریک این شهر که فقرش یک دم خاموش نمیشود. تو کجا خاموش شدی برادر. یادم میآید برای رسیدن به تو قطاری سوار شدم. سحر صبح میهماندار قطار فریاد زد نماز، نماز و من که تمام شب پلک بر هم نگذاشته بودم و در تبوتاب درد تو بیتاب بودم، به نمازخانه رفتم و برای شفایت دعا کردم. ابوذر همه نمازهای صبحم بوی تو میدهد. سرطان کبد فقط تا چند ماه آدم را نگه میدارد. چه عجله بود برادر که به هفته هم نشده، پر کشیدی و رفتی و ما را با گریههای نوشتن به یاد تو داوطلب عشق تنها گذاشتی. این همه عضو و داوطلب آمد و رفت در این جمع. تنها تو که نامت ابوذر بود، اهل ماندن و درماندن نبودی و پر کشیدی. ٢٠ سال ابوذر از رفتنت میگذرد و از آن تاریخ تلخ یک دم تاریکی حاشیه فرو ننشسته. مرد ربذه تو خوب میدانستی این کوچهها بی علی مانده و بی علی شده. برو به جایی که قطعا مولایش منتظر خوبان است و بگو بیپر ماندهایم برای پرکشیدن به سویش و به ته رسیدهایم؛ اما باز هم امید داریم.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!