این توپ به زمینت خواهد افتاد! / اَوینار (بخش دوم)
بیست و یکمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
بالاخره پیدایش کردیم. نه در دفتر بالاشهرش. توپ چهل تکه سیاه و سفیدی را پا به پا میکند. دیدن آن آقازاده رسمیپوش در شورت و پیراهن ورزشی کمی مضحک میآید. پاسخ او نیز چون دیگر ارگانهای ذیربط در مقابل تقاضایمان جهت اختصاص زمین برای لیگ فوتبال کودکان مناطق فقیرنشین، منفی است.
از این روز داغ تابستانی، به زمستان سرد 1381 میآیم. تو هیچ نگفتی اَوینار کوچک. تنها زخم عمیق و کهنه دستت را پوشاندی. خیره بودی به بازی برادر کوچکت که در میان پسران محله “پادرختِ” دروازهغار، به دنبال یک توپ پلاستیکی میدوید. تو هیچ نگفتی که پدر و مادر معتادی که دار و ندار خانواده را به چوب حراج زدهاند، چگونه تو را در سن ده سالگی برای تکدی آواره خیابان کردند. نگفتی وقتی که عابران بیتفاوت از کنار تو میگذرند، چگونه دل کوچکت ریش میشود. نگفتی که چقدر از کوچههای این شهر میترسی. تو هیچ نگفتی که پول گداییات در خانه خرجِ دود میشود؛ اما القارعه ماالقارعه؛ کوبیدی و کوبیده شدم آن روز که فهمیدم مواد مخدرِ والدینت را نیز تو از تهِ کوچه غربت خریداری میکنی. از تو پرسیدم و تو تنها زخمهای تنت را از مقابل دیدگانم جمع کردی.
ذهنم از کنار اَوینار و کوچهای که برادرانش با توپِ پلاستیکی بازی میکردند، به امروز میآید. جایی که بالاخره با همه کارشکنیها، افتتاحیه لیگ فوتبال جمعیت امام علی(ع) برگزار میشود. هزار کودک و نوجوان پا به توپ در این لیگ میدوند و تو چه دانی که این کودکان چگونه به این زمینِ سبزِ صلح آمدهاند؟ همه چیز در ذهنم کند و دردناک شده. در این کشآمدگیِ زمان و حرکتهای اسلوموشن شده فرزندانم، من تنها توپ و کفشها را میبینم که با چه سختی و مرارت و رنجی، از مسیرِ نداری، به این زمینِ همت آمدهاند. از پشت پرده اشک که نمیدانم اشک شوق است یا غم، از این تب و تاب و توپ، به آن توپ پلاستیکیای که نوارهای قرمز دورش، چون ریشریشِ خونینِ دلِ خواهری است که در خانه خمودگی و خرفتی، سرپناه برادران کوچکش بود، میرسم و یاد همان روز غریب در کوچه پادرخت میافتم که بر سر لهیده شدن توپ زیر پای یکی از بچهها، چه غوغایی به راه افتاد. ناگهان برادر کوچک اَوینار، با دردِ تمام، فریاد شد: “توپم رو لِه کردی” و با خشونت، همه را پَس میزد تا توپش را از زیرپای کودکان بیرون کشد. حال میدیدم کودکان دیگر پابرهنه یا با دمپاییهای پاره که مناسبِ آن زمستان نبود، به جان آن توپِ هزار ریشِ خونبار افتادهاند و توپ و پیکر برادرِ اَوینار را لگدکوب کردند. اَوینار اندکی بدنش را کِش آورد، انگار درد میکشید. تا به خود آمدم تا آن کودکان را از این لگدمال کردنِ هم جدا کنم، توپ پارهپاره شدهبود و برادر کوچک گریه میکرد و فریاد میزد: “این توپ رو خواهرم خریده”. نعش و لاشه توپ را به آغوش معصومیت پرگریهاش گرفت و سوی خواهر آمد. اَوینار با جانی شکسته، دستی به سر برادر کشید. هیچ نمیگفت. همه دخلِ دردها را در خود جمع میکرد، اما من در ذهنم همه خرج آن خانه را از این دخلِ مختصر تفریق کردم و هر بار در این معادله به عجز رسیدم که اگر خرج نان و افیون و اجاره خانه را اَوینار به جان کندن دربیاورد، چه جایی برای خرید یک توپ ناچیز میماند. دست مهرِ بالا آمده اَوینار بر صورت برادر و پارگی پیراهنش و پهلوی کبود شده و زخمیاش، معادله این خرج و دخل را در ذهنم حل کرد تا با همه جان و وجودمان برای کودکانمان کفش و توپ و زمینی شویم.
تو ای آقازاده! در این معادله توپِ سیاه و سفیدت، بدو!
بالاخره روزی توپِ ریشریشِ قرمزِ خواهران خونیندل، به زمینت خواهد افتاد.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!