ساعت پنج صبح

 

?ساعت پنج صبح

داستان کوتاه-بخش دوم

?نزدیک ساعت ده، نان‌ها آماده شده بود. پسرک دوست داشت خودش نان‌ها را برای مدرسه ببرد. دلش برای مدرسه تنگ شده بود. سنگک‌ها را روی موتور همکارش گذاشت. هیجانش برای دیدن دوباره‌ی مدرسه در آن لحظات بیشتر بود. تا مدرسه حسابی گاز داد تا زودتر برسد. دم در مدرسه که رسید صدای بازی بچه‌ها از توی حیاط به گوشش می‌رسید. ناخودآگاه لبخند بر لبانش نشست و یاد روزهایی افتاد که توی حیاط با همکلاسی‌هایش بازی می‌کرد و مجبور نبود کار کند. اتفاقا فوتبالش هم خیلی خوب بود و جز بهترین بازیکن‌های مدرسه بود. آیفون را زد و در مدرسه باز شد. حدود ده پانزده بچه در حیاط مدرسه مشغول فوتبال بودند. لحظه‌ای ایستاد و مشغول تماشای آنها شد. سنگینی صد نان سنگک روی دست‌هایش را فراموش کرده بود. از دیدن آن همه شور و نشاط به وجد آمده بود و به دنیای کودکی رفته بود که یک دفعه با صدایی به خود آمد:«چه کار می کنی پسر؟ چرا خشکت زده؟ نونها رو زودتر بیار.» پسرک به خودش آمد. به سمت اتاق آبدارچی به راه افتاد. مدرسه را آذین بسته بودند. گویی جشنی به پا بود. نان‌ها را هم برای همین جشن می‌خواستند. تغذیه مختصری تدارک دیده بودند و در اثنای این جشن قرار بود به بچه‌ها نان و پنیر و سبزی بدهند.

پسرکی که در نانوایی سنگک کار می‌کند و داستان «ساعت پنج صبح» با الهام از کار او در این نانوایی نوشته شده.

?پسرک توی اتاق آبدارچی رفت. نان‌ها را آنجا گذاشت. همین‌طور داشت نان‌ها را جابجا می‌کرد که دستی روی شانه‌اش زد: «رضا غریب‌زاده تویی؟» پسرک برگشت. معلم ورزش سابقش، آقای کمایی، بود. آمده بود یک چای بریزد که پسرک را دید. رضا خودش را جمع‌وجور کرد. گرد آرد را که روی لباس‌هایش نشسته بود تکاند و جواب داد: «سلام آقا، خوبین؟ بله خودم هستم. برای مدرسه نون آوردم.» آقای کمایی که از حال و روز پسر اطلاعی نداشت، از او در مورد کارش و خانواده‌اش پرسید و اینکه چرا دیگر مدرسه نمی‌آید. آقای کمایی خیلی او را دوست داشت؛ آخر خیلی فوتبالش به دل می‌نشست. پسرک از بیماری پدرش گفت و اینکه مجبور شد از مدرسه بیرون بیاید و سر کار برود. آقای کمایی شماره‌ی او را گرفت. پنج دقیقه خوش و بش کردند و بعد از هم جدا شدند. پسرک به نانوایی برگشت و آقای کمایی به حیاط مدرسه تا زنگ ورزش بچه‌ها را ادامه دهد. او به بازی آنها نگاه می‌کرد. هیچ کدامشان به خوبی رضا فوتبال بازی نمی‌کردند. او تصمیمش را گرفته بود. رضا باید به مدرسه بازمی‌گشت.

?عصر همان روز با رضا تماس گرفت و همراه او پیش پدرش رفت. قرار شد برای کار کردن رضا در یک مغازه به صورت نیمه‌وقت صحبت کند. صاحب مغازه دوستش بود. قرار گذاشتند که مقداری هم خودش و بقیه دوستان و همکاران کمک کنند تا پسرک بتواند دوباره درس بخواند. درسش متوسط بود. پدرش موافقت کرد. رضا می‌خواست از خوشحالی بال دربیاورد.

?فردای آن روز پسرک به نانوایی رفت. به شاطر گفت که از امروز دیگر برای کار به آنجا نمی‌آید. شاطر دستمزد پسرک را داد، موبایلش را برداشت و به یکی از آشناهایش زنگ زد که به جای رضا سر کار بیاید. آن مرد حدودا ۳۵ سال سن داشت. حالا توی آن نانوایی سنگک دو جوان ۲۵ ساله و یک مرد ۳۵ ساله کار می‌کردند. آنها هر روز، پنج صبح، سر کار می‌آمدند. در جمع آنها دیگر کسی نبود که آن ساعت زیبای روز را نفرین کند. در آن نانوایی، یک نسل از فرزندان آدم از مرور دردهایشان در بامداد هر روز، گریخته بودند

۰ پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *