آواربرداری از عروسک شیرین
سی و یکمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
نه ترک بر دیوار یک خانه، و نه فرو ریختن سقف یک گارگاه، بلکه در برابر دیدگانم، کوهی را میدیدم که در کمرکشش شکاف عمیقی برداشته بود. کل دامنه یک کوه، به عظمت افق یک نگاه، فروریخته. شاهد عینی که این فروریختن را دیده بود، در کنارم ایستاده و با وحشت تمام توضیح میداد که چگونه در مقابل نگاهش، آن زمان که آسمان، روشنیِ غریبی یافته، و در آن زلزله مهیب، ارتفاع کوه، نصف گشته.
بین راه “اَزگَله” و “سرپُل ذهاب” هستیم. به ساعتی پیش، به همراه همسرم که در هر دو زلزله های بم و ورزقان در کنار هم بودیم، از پیچاپیچِ جاده ثلاث عبور کردهایم. زاگرس نه چندان پُردرختی که در این پاییز، تک و توک درختانش به رنگ نارنجی بر روی خاک سرخِ کوه نشسته و چون جنونِ وهمِ فرهاد بر دورِ جاده رفتنمان میپیچد و ما را در سرگیجه تلخِ تاریخیِ تیشهکوبیِ سادهمردی عاشق، بر فرق سرش فرو میبَرَد. در همین جاده از سمت “روانسر” به این سو، اتومبیلها قطاروار در پشت هم میآمدند و میتوانستی تصویر رفت و برگشتان را بر چمبره مارِ جاده بر روی کوه ها ببینی؛ اما به ناگهان بعد از گذر از درههایی عمیق و خوفناک، جاده به باریکیِ عبور یک ماشین میشود و دیگر هیچ اثری از زنجیره به هم پیوسته خودروها نمیبینی! دانه تسبیح بریدهای میشوی که پشت و پناه گم کرده در میان دهلیز سنگیِ خوابِ کوه فرو میشود. ترس تمام وجودت را از این خلوت شدنِ آنی، میگیرد. اینجا از آن مطرودین است. مردمانش کولبرند و به قاچاق مشغول. مسلح هستند و خشن. فقیر هستند و گرسنه. غریب هستند و غریبهها را دوست ندارند. قوم قوم هستند و اختلافات قومیشان، به قدمت حضورشان در این سرزمین و قصه این سرزمین، انگار همینجا پایان مییابد. آن عزیزِ آشنا، آن زمان که سرش را در لگن میگرفت و جگرش را غی میکرد، وقتی که پشتش را مشت و مال میدادم تا نفسش در آن خونبارش بالا بیاید و خاطرات شیمیایی شدنش را عق بزند، از همرزمان و رزمش در سرپل ذهاب یا قصرشیرین میگفت، اما از این نقطه انگار هیچ خاطرهای نداشت.انگار این منطقه اصلا وجود ندارد. رنگ سرخِ خونینِ کوه، جایش را به آبیِ خوابآلوده و خوابزده داده بود و ما در سکوت و جذبه مطلقِ راه، به بیراههای صعب العبور زدیم و پس از آن، مجبور میشوی گوشهای اتومبیل را بگذاری و بگذری و به اطمینانِ قدمهایت، از آن مسیری که قدمی به ندرت از آن میگذشت، عبور کنی؛ انگار که از مرزِ بودن، عبور میکنی! به دشتی میرسی و پس از آن، به سه روستای چسبیده به هم که در هنگام جنگ، نمیدانستند دشمنشان کیست، دوستشان کیست. اینجا روستای “شیخ صله” است.
روستایی که کشاورزی و دامداریاش رونقی ندارد و کار مردانش، قاچاق سیمان و سوخت با قاطر و الاغ به عراق است. باید قبل از آن که این راههای صعبالعبور، با برف و باران و بوران مسدود شود، تیمی از جمعیت امام علی(ع) را برای کمکرسانی به این منطقه اعزام کنیم. در این فکر هستیم که مردمان روستا به استقبالمان میآیند. به وضوح میتوان مرموزیِ مرگ را حس کرد. در هر خانه ریخته، کسی به مرگ و مُردن کسر شده است، کسی به زخم و درد به اضافه بر دست خانوادهاش افتاده و ترس و وحشت در همه خانه ها ضرب شده ، اما با این همه، همدردی و همراهی و همدلی، در روستا تقسیم گشته و هر کس سعی دارد هوای همقومی خودش را داشته باشد و این همه به خاطر آن است که این مردم به سالهای طولانی تنها بودهاند و در این تنهایی، تنها خودشان را داشتهاند و به خودشان دلگرم بودند. غم امروزشان زلزله، غم دیروزشان فقر و فراموشی و ثروت و دارایی همیشگیشان، تنها همین تنهایی غم بارتاریخی. در سرزمین من، شهید گمنام هست، مفقودالاثر نیز وجود دارد، اما هیچکس شاید روستاهای گمنام و مفقودالاثر را درست فهم نکرده باشد. بعد از گذرِ دو سه روز از زلزله، تنها یک هلیکوپتر نظامی، از فراز آسمان، چند چادر که کفاف روستا را نیز نمیداد، پایین انداخته و رفته بود. در گوشه کنار روستا، ادواتِ اوراقِ جنگِ هشت ساله، توپ و تانکی که معلوم نبود کدام سو را هدف گرفتهاند و نشان از سردرگمی جنگ در این نقطه داشت، نیز به چشم میخورد. مردمانی در این روستا بودند که به تیر و ترکش جانبازی نشسته، اما نمیدانستند از دوست خوردهاند یا از دشمن یا به واقع، دوست و دشمنشان کیست. آنها فقط از این سو سیمان و سوخت می بردند به آن سو و از آن سو، تلویزیون و ماهواره میآوردند به این سو. اگر صلح بود، کارشان این بود و اگر جنگ، کارشان همین هم نبود! چیزی در بالای سر این روستا، نظرگیرت میشود. عقابها بر پهنه آسمان میخرامیدند. نگاهت که به آسمان دوخته شود، به تصورت خواهد آمد که شاید عقابها برای لاشخوری آمدهاند و مردمان گفتند غذای این عقابها، قاطر و الاغ باربر قاچاقی است که مرزبانان، به تیرِ تنبیه مینشانند. الاغ و قاطر مُرده را عقاب میخورد و قاچاقچی به لحظهای، مجبور بود در راه صعبالعبور یا بار بگذارد یا بار بردارد و گم شود و در این تمثل پیچیده و رمزآمیز، چه بسیار خانوادهها که عزیزانشان را به این نحو از دست داده بودند. از آن فضایِ درسکوتمُرده، به جاده شلوق و پرازدحام سرپل ذهاب نزدیک میشویم. گام به گام و قدم به قدم، چهره به چهره رانندهها و خودروهای کنار دست، در این جاده پیش میرویم.
ذهنهای مسافران، در پشت سنگینی این ترافیک، در اتومبیلها میگردد و به اشتراک گذاشته میشود و به اصطلاح امروزیها share و like میخورد. همه بلندبلند انگار فکر میکنند و فکرها یک چیز است. جوِّ زودگذر و احساساتیِ ملاقات با زلزله و زلزلهزدگان، کمک و امدادرسانی، سردرگمی و سرسام و سرگیجه و خستگی، در این جاده طولانی و پرپیچ و خم که در دو سویش، روستاها و شهر به ویرانی نشسته است و از همه مهمتر یک فکر مشترک که اجازه این رهایی و آزادی برای حضور در منطقه زلزلهزده، به این شکل بیدلیل، تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟ خصوص آن که وقتی به دور و برت نگاه میکنی، متوجه میشوی که خودروهای بسیاری هستند که نه امدادرسانند نه امدادپذیر. تنها به عنوان ناظر و تماشاگری کنجکاو و گاه حتی سمج به این سو شدهاند و به شکلی مشمئزکننده میایستند و آوارها را در پشت سر خود مثل هنرپیشه ای میگذارند و سلفی میگیرند! اگر زمین بار دیگر بلرزد، چند خودرو امکان این را دارد که به زیر خاور یا کامیونی برود؟ این آزادی مشکوک و دست و دلبازانه برای چیست؟ آن هم زمانی که تاب و تحمل ها بسیاری از مواقع، پایین است و دردِ گردنِ شکسته من در بیلطفیِ ناجوانمردانه شبانه از زلزله بم تا زلزله کرمانشاه، تیرِ تند و تیزی میکشد. همین دیشب دوستانِ فشار، در تریبونهایشان حضور دردمند و متأثرِ جوانانِ امدادرسان را خودی و غیرخودی میکنند و هشدار میدهند که اگر کسی در کنار آوارزدگان به آواربرداری مشغول شود، جان بر کفِ دست بگیرد و شادابی و روحیه یک عمر را از دیدن این درد از کف بدهد، حتم در پروژه نفوذ دشمن قرار دارد و من از این طباخیِ شیطانگونه که در دیگِ بددلیاش، دوغ و دوشاب را می جوشاند، درمانده به پایگاه جمعیت خودمان میرسم. تنها مکانِ سرپای شهر، کشتارگاهی است که در سرما و خطر فروریختن ساختمان، صد جوان، بیشب و روز، در کنار هم جمع شدهاند. ساختمان سولهای است که به عنوان کشتارگاه استفاده میشود و در آن، دو ردیف چنگک تیز برای آویزان کردن و سلاخی بر روی جویی از خون قرار گرفته. در این کشتارگاه این صد جوان عضو جمعیت امام علی، بیهیچ چشمداشتی، بار تریلی های کمکهای اهدایی که از تهران و شهرستان میآید را برای کمک رسانی به روستاهای دور و نزدیک میبرند. جوانانی گمنام و بی اسم و رسم که همیشه در کنار حاشیه و حاشیهنشینان، به مظلومیت ایستاده اند. دلم میگیرد از این همه توهین و نادیده گرفته شدن. اما با حضور فرزندان تحت حمایت جمعیت که برای امدادرسانی آمدهاند و لیوان چایِ مهری که خانم جهان آرا با همان روحیه جهان آرایی به من میدهد، کمی آرام میشوم و مهیا برای رفتن به روستایی بسیار غریب به نامِ “جوان میر” .
اگر بخواهی از سرپل ذهاب به این روستا بروی، چندساعت دیگری باید در راه باشی. وقتی از مردم منطقه میپرسی روستای جوانمیر کجاست، به تو چیزی نمیگویند. اگر بگویی پشت همین کوه است، میگویند پشت این کوه هیچکس نیست. وقتی که اصرارشان کنی که بر روی نقشه این نقطه نامگذاری شده است، متوجه می شوی که در جغرافیای ذهن این سرزمین، این روستاها و روستاییانش جایی ندارند. بعضی ها میگویند آنها شیطانپرستند و بعضی ها میگویند علی اللهی اند و اهل حق و چقدر بین این دو مفهوم فاصله است. اما با این حال، کسی آنها را از این سرزمین نمیداند! وقتی به روستای “جوان میر” نزدیک میشوی، سقف خانه های روستایی را به زمین، چسبیده میبینی. مردمان روستا با مهری تمام به پیشوازت میآیند. آنها چیزی در درونشان دارند که با همه روستاهای دیگر فرقی اساسی دارد و آن این که با هیچکس جنگ ندارند؛ اما همه با آنها سرِ جنگ دارند. آنها با همه آشنا هستند و همه با آنها غریبی میکنند.
به محض ورود به روستا ذهنت از دیدن دخترکی زیبا و هشت ساله، شیرین میشود. بدون اینکه نامش را بپرسی، همان شیرینِ ذهنت بماند بهتر است. به سرعت تیم امداد و شناسایی جمعیت در روستا پخش میشود. مادرانی که نوزادان نورس دارند، شیرشان از ترس خشک شده. فرزندان نوپا دیگر از وحشت، پا بر زمین نمیگذارند و از آغوش مادرانشان پایین نمیآیند. وقت آن است که مردمان این روستا را با زمین آشتی دهی. آنان که زنده هستند؛ میگویند به هیچ عنوان دیگر زیر سقفی پناه نخواهند گرفت و از غرش بسیار و رعدآسای زمین زیرپایشان میگویند. چیزی که تو تجربه نکردی تا راه عبور و گذشتن از آن حال و احوال را به مردمان آموزش بدهی و تو میتوانی استیصال روانشناسان جمع را ببینی که پیش پای مادر و فرزند، به بالا و پایین پریدن بر روی زمین، مشغولند تا بالاخره موفق میشوند به ولع و میل و فریبِ بازی، قدمِ کودکی را بر زمینِ نا امن بیاورند.
آن دخترک زیباروی هشت ساله که ذهنت را شیرین میکند، مرا به یاد دختری میاندازد که موقع آمدن، در تهران، پشت چراغ قرمز در حال گلفروشی دیدم. دختری تلخ و دلمرده با دستانی سوخته که مشخص بود سالها در زیر آوار بیتفاوتی ما، و جبر دردناک زندگیای که بزرگترها به او تحمیل کرده بودند، درمانده و مانده بود. بعد از بیست سال فعالیت در حاشیههای شهر به یک نگاه بر رُخِ پردرد کودکی گلفروش میتوانم جنسِ آوارِ بر وجودِ او را دریابم. همه برای آواری که در یک لحظه فرو ریخته اینجا هستند؛ اما برای آواری که به عمری بر سرکودکی در راه گذرشان ریخته، هیچوقت نیستند. دست سوخته و گونه شکسته آن دختر گلفروش وجودم را میگیرد و مرا در این سو پیش پایِ شیرینِ کوچکِ این روستا می شکند و مینشاند. اقوام آن دخترکِ شیرین، میگویند پدر و مادرش برای کاری به روستایی دیگر رفتهاند. از اشاراتشان میفهمی که مادر و پدر در زیر آوار مُردهاند اما به مصلحت برای آنکه شیرین نیاشوبد، به او گفتهاند مادر و پدر به روستایی دیگر رفتهاند و چقدر این اقوام، دروغ خیرخواهانهشان را در این روستایی که زمین و زمانش چنین به هم دوخته شده، خوب به او باوراندهاند.
برعکس آن دختر دلمرده که در شهر تهران در پشت چراغ قرمز دیدهام، بر دوشِ معصومیتِ کودکیِ شیرین، هیچ آوار و باری نیست. او به راحتی حرف دیگران را باور کرده و سرخودش و دلخوش است. حتی اگر همه خانهها را خراب میبیند. حتی اگر مردی بر زمین نشسته و برای خانه فروریخته و زن و فرزندان مُردهاش زار و ضجه میزند، آنی شیرین کوچک وقتی که می بیند با زمین آشنا و آشتی کردی دستت را میکشد و آنی آن مرد. از شیرین میخواهی که لحظهای صبر کند تا تو همراه آن مرد شوی. با آن مرد میروی. کوه را نشان میدهد و میگوید خانه من اینجاست! خانهاش با سنگِ کوه یکی شده! از عشق همسرش میگوید. از فرزندان مُرده زیر آوارماندهاش و از کار سخت شبانه روزی برای آباد ساختن زندگیش و بعد از چندین سال دلخوشی به خانه و خانواده، دیگر هیچکدامشان برایش نمانده. مرد میگرید که باز شیرین دستت را میکشد و تو را به سوی خانهاش میبرد و بر آوار مینشاند و میگوید عروسکم زیر آوار مانده است! کمک کن عروسکم را از زیر آوار بیرون بیاورم و این را مترجم همراه، از آن لهجه شیرین، به تو میگوید. سخنِ به مصلحتِ رفتن پدر و مادر از آن روستا، برای شیرینی که در ساعت زلزله پیش اقوام دیگرش بوده، باور آمده، اما هیچکس قصهای درباره عروسک شیرین نساخته و نگفته. واقعیت این است که عروسک در زیر آواری است که اجساد، آرام آرام در زیر آن میپوسند. حال دست مستأصلِ توست که باید فرهادوار آوار بردارد، در خاک و سنگ، چنگ شود، در زیر نگاه معصومِ شیرین از عروسکِ شیرینی که به هیچ مصلحتی پذیرفته نیست زیر آوار باشد و بماند.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!