یک داستان و یک یادداشت در واکنش به خودکشی دو معلم

خودکشی یک معلم و حل مسئله تخته پاک کن!

خودکشی یک معلم و حل مسئله تخته پاک کن!

معلم ریاضی گچ را برداشت و روی تخته نوشت: اگر هر دلار معادل 25 هزار تومان باشد…

– آقا گرونتر شده! شده 27 تومن.

معلم جوان گفت: مهم نیست. گفتم «اگر 25 هزار تومان باشد»، وگرنه خودمون می دونیم که دلار هیچوقت به هیچ رقمی وفا نکرده.

و روی تخته، با گچ ادامه داد و جمله یا در واقع سوال ریاضی اش را کامل کرد:
– اگر هر دلار معادل 25 هزار تومان باشد، حساب کنید یک میلیون و دویست هزار تومان، چند دلار می شود؟

بچه ها شروع کردند به محاسبه. آقا معلم، گاهی آخر کلاس امتحان کوچکی میگرفت. یک یا دو سوال معمولا ساده. وقتی حلش میکردی، احساس خوبی داشتی از این که دو ساعت اگر از عمرت رفته، در عوض چیزکی یاد گرفته ای.

در نور نارنجی آفتاب غروب که رگه هایی از آن از پنجره نیمه کدر کلاس می گذشت و بر سبزِ تیره تخته می نشست، دستها یکی یکی بالا رفت:
– آقا ما حل کردیم.
– آقا 48 تا. 48 دلار میشه آقا.
– ا! جواب رو نگو!
– آقا مال مام تموم شد.
– …

خلاف همیشه، معلم این بار برنگشته بود و با صدای زنگ دارش که همیشه می کوشید انرژی ببخشد، نگفته بود وقت تموم شد. هنوز داشت می نوشت و بچه ها حیرتزده دیدند نیمی از تخته را نوشته های معلم پر کرده و دست راستش، آغشته به گردِ گچ، یکریز و یکنفس، روی مستطیل تیره رنگ روی دیوار، ضرب گرفته و می رقصد و کلمه می کارد. از این سو به آن سو می رفت و در این آمدن و رفتنها، موجِ خطوط عاصی صورت مسئله ای که می نوشت، پیدا و پنهان می شد:

– حال اگر ماجرا از این قرار باشد که یک معلم ریاضی که در گوشه دیگری از وطن کار می کند و همکار معلم ریاضی شماست، برای خرج و مخارج زندگی نیاز به 50 میلیون تومان وام داشته باشد که شرط گرفتن آن وام، پرداخت 5 میلیون تومان باشد که سه میلیون و هشتصد هزار تومانش جمع شده و یک میلیون و دویستش مانده باشد (یعنی 48 دلار!)، حساب کنید چنان چه به هر کسی توانسته رو بزند و پاسخ منفی بگیرد و سرخورده شود و به ویژه در نظر بگیرید اگر 9 سال پیش، رتبه هفتِ آزمون ارشد شده باشد و ریاست آموزش و پرورش شهرستانش با انتقالش به تهران موافقت نکرده باشد و تدریجا احساس کند سه دهه از عمرش گذشته و هیچ چیز ندارد و آینده و عاقبتی پیش رویش نیست، اگر روزی امان بریده از این ایام سخت…

شانه های آقا معلم اندکی لرزید و کسی از بچه ها که جلوی کلاس، گوشه ترین جا نشسته بود و با چشمهای ضعیفش نیمرخ محوی از معلم می دید، اشکهای او را دید و سردرگم شد و به پهلوی بغل دستی زد و بغل دستی چرخید و به پشت سری گفت و پشت سری بغل دستی اش را سقلمه زد و اندکی نگذشت که تمام کلاس از شکستن ظرفی خبر داشتند که قلب آقا معلم را در خود نگه داشته بود.

هیچکس چیزی نمی گفت. نه چون می ترسید، که معلم هرگز ترسیدن از خود را تدریس نکرده بود؛ سکوت حاکم بود، شاید چون وقتی تکیه گاه می لرزد، آدمها بی پناه می شوند و تکلم برای بی پناهان آسان نیست. بچه ها به چشمهای هم نگاه می کردند و گاهی زمزمه ای از نگرانی. زمزمه ای خاموش از بیچارگانی کوچک که مدادهایشان روی دفتر باز درس ریاضی، از حرکت وامانده بود.

شانه های معلم حالا بیشتر می لرزید. لحظه ای بعد، شانه های فروافتاده اش را چنان کوهنوردی سخت‌جان که در سرمای سوزان با آخرین توانش خود را به سوی قله بالا بکشد، بالا کشید. از لرزه ایستاد. گچ به ته رسیده را کناری انداخت و گچ تازه ای برداشت و نوشت:

– حساب کنید گناه این معلم چیست و کجای کار می لنگد و چه کسی باید پاسخگو باشد.

بعد گچ را روی لبه پایینی تخته گذاشت. تخته پاک کن را برداشت و توی سطل زباله انداخت، رو به کلاس کرد و گفت:

– بچه ها، آخرین سوال امتحان این است: حساب کنید چند بچه و چند معلم دیگر باید مرگ را در آغوش بگیرند تا یاد بگیریم دیگر صورت مسئله را پاک نکنیم؟!

«معلمی شغل انبیاست» این جمله را آنقدر روی دیوار مدرسه و خیابان و کتاب و دفتر دیده‌ایم و از زبان بزرگترها شنیده‌ایم که ملکه ذهنمان شده است. شغل معلمان هم‌سنگ شغل انبیا است. سخت، پر مسئولیت، طاقت فرسا.
معلمی که اگر بنا باشد دیوار فرسوده مدرسه‌ای در روستایی دور فرو بریزد، جانش را سپر نجات فرزندانی می‌کند که الفبای شرافت را در کلاس درسش می‌آموزند. آنها ایثار را می‌آموزند از معلمی که با دستان خالی جان دانش آموزانش را در مدرسه‌ای که ایمن نیست نجات می‌دهد و خود جان می‌سپارد.
اما آنچه ما را نگران می‌کند این سوال‌هاست: یک جای این شهر دانش آموزانی هستند که سراغ معلم خود را می‌گیرند. کودکی که شاهد خودکشی معلم خود در بحران و پیچیدگی‌های لاینحل زندگی است، چه چیزی را قرار است بیاموزد؟ او پاسخ سوال خود را در مورد معلم خود از کجا و چطور پیدا می‌کند؟
آیا این تمام چیزی است که جامعه ما نصیب کسانی می‌کند که «شغل انبیا» را دارند؟ معلمی که غم نان جان به لبش می‌کند، مجالی برای رسیدگی به مسئولیت خطیری که «شغل انبیا» به عهده او می‌گذارد پیدا می‌کند؟ ما به کجا می‌رویم؟ والاترین جایگاه در تولید اندیشه در جامعه ما آنقدر به تنگ آمده که حتی لحظه‌ای به عواقب و آثار تصمیمی که در آن جانش را به معامله گذاشته، فکر نمی‌کند.
ما نگران کلاس‌های درس مدارسمان هستیم. نگران دیوارهای سست زندگی که به سر معلمان این کلاس‌ها آوار می‌شود. نگران معلم‌هایی که به جان آمده‌اند از تمام نامرادی‌ها… نگران تمام سوالاتی که در ذهن دانش آموزانمان شکل می‌گیرد.
ما نگران کلاس‌های درسی هستیم که صدای معلمانشان به جایی نمی‌رسد. که مشکلات معلمانشان دیده و شنیده نمی‌شود. کلاس‌های درسی که معلمانشان غایب اند.

۰ پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *