آرزونامه ای برای جمعیت امام علی
به نام خدای مهربان و عادل
به حضور قاضی محترم شعبه ای که شماره اش را نمی دانم
موضوع: اظهار شهادت درباره «جمعیت امام علی (ع)»
رجاء واثق دارم، که به عنوان شاهد، به دادگاه خوانده شوم تا از لحن کلام و سوز گفتار، صداقتم را دریابید.
شهادت میدهم که:
در سال های پیشین، در هنگامه ای که آموزش و پرورش از پذیرش کودکان بی شناسنامه عاجز شده بود و اجازه ثبت نامِ آنان را نداشت؛ گفتگو و رایزنی هم به جایی نرسیده بود، که با نام «جمعیت امام علی (ع)» آشنا شدم..
در مشهدِ ما، آنان دو سرپناه ساخته بودند – به عنوان مدرسه – تا پناهگاه این بچه های رانده شده از تحصیل باشد.
شهادت میدهم که به اتفاق استاد حسین افشین منش، نویسنده و متخصص تعلیم و تربیت، به دیدن یکی از این مدارس رفته ام. لطفا نام استاد افشین منش را، از باب محکم کاری، به این شهادت نامه اضافه فرمایید.
مشتاق بودیم و زودتر از موعد به مدرسه رسیدیم. بزودی فهمیدیم که در این احساس، تنها نیستیم و بچهها هم، پشتِ درِ ناگشوده، در اشتیاقند – باکیف و لباس هایی نو نوارتر از آن چه انتظار داشتیم. حالا میگویم: مدرسه! شباهتی به ساختمان مدارس دولتی که نداشت. بلکه خانهای کهنه و بزرگ تر از خانه های حقیر محله، که اجاره کرده بودند.
معلم های مدرسه هم یک به یک از راه رسیدند. دختران و پسرانی جوان، که بچه ها «خاله» و «عمو» صدای شان میکردند.
در سال های معلمی چنین بچه هایی مشتاق، کم تر دیده بودم. راز این اشتیاق را بزودی دریافتم؛ مدرسه آنان را پذیرفته بود. پناهشان داده بود.
آقای قاضی! شما باید شش ساله باشید و به مدرسه راه تان نداده باشند و در کنار رنج فقر و نداری، هر روز مدرسه رفتن بچه های همسایه را دیده باشید تا از اشتیاق آنان سردرآورید.
«خاله» و «عمو»یی، بچه ها را به حیاط محقر بردند و بازی پر جنب و جوشی را آغاز کردند.
خانم مدیر جوان توضیح میداد که ناچارند، تا حد ممکن، انرژی بچه ها را تخلیه کنند و من شاهد کار سخت آنان برای سرگرم و شاد نگه داشتن بچهها بودم.
جناب قاضی!
استاد افشین منش، در ارتباط برقرار کردن با بچه ها استاد است، با آنان گفتگو میکرد. گاهی هم به «خاله» و «عمو»ها نکتهای تربیتی میگفت. اما من تنها شاهد بودم و امروز هم آماده هستم تا در دادگاه شهادت بدهم که چه ماجراهایی را دیدهام:
کودکی که چهار – پنج ساله مینمود، اما هشت سالی داشت و با فریاد میخواست سرش را به دیوار بکوبد؛ چون قصد استعمال «ناس» داشت و «خاله» مانعش شده بود. و «خاله»ی جوان چه مهارتی داشت در کنترل اوضاعی چنین بحرانی!
سرِ کلاسی، از آرزوی بچه ها پرسیدم. پسرکی که شش ساله مینمود، بی درنگ گفت: شناسنامه آقا!
پسر دیگری پیراهنش را درآورده بود تا برای تفاخر تنش را نشان دهد. سرتاسرش بدنش پر بود از چیزی شبیه به زخم چاقو. میپرسم چه شده، پسرک به جای پاسخ میخندد. خوشحالم که توضیح نداد از تحملام بیرون بود.
وقت چاشتِ بچهها، لقمهای نان و پنیر و سبزی را مهمان شان شدیم. لقمهای به دست، بین بچه ها، میگشتم و سق میزدم، دخترکی به سویم آمد که سرِکلاس، از آرزویش برای معلمی گفته بود و من تشویقش کرده بودم. به امید آن که جهان تا آن زمان مهربان تر شده باشد. جثهاش کوچک بود خیلی کوچک تر از سن و سالش. لقمه اش را نصف کرد وخندان و شرمگین نصفه اش را تعارفم کرد.
گفتم: خورده ام دختر جان!
دوباره خندید و گفت: اما آقا شما چاقید!
هنوز هم این خاطره گریهام میاندازد.
آقای قاضی! خواستم شهادت نامهای بنویسم اما اجازه دهید آرزونامه شود. آرزو میکنم دخترک تصمیمش را عوض کند، از هزار و یک مانع بگذرد و قاضی یا رئیس جمهور شود. او چه خوب میدانست آدم های چاق با یک ساندویچ کوچک سیر نمیشوند.
باقی سلامت شما
?حمید رضا همت آبادی
منبع: کانال تلگرام «اکنون، ما و شریعتی»
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!