آوای خوش زندگی
«از قصههای مادران سرپرست خانوار در خانه ایرانی مولوی»
زمزمهی آوازش صدای چرخ خیاطی را هم دلنشین میکرد! عادتش بود، نه فقط آواز خواندن، عادت داشت در هر موقعیتی، فرصتی برای حال خوب داشتن، پیدا کند. برایش تلاش میکرد، وگرنه این همه ساعت که پای چرخ خیاطی مینشست، بیشتر از آنچه نشان میداد خستهکننده بود.
در تمام سالهایی که تلخیهای زیادی چشیده بود هم همین عادت به خوب فکر کردن، حال دخترهایش را بهتر ساخته بود.
با خودش فکر میکرد خیاطی هم بیشباهت به زندگی نیست!
میتوان با زمزمهی خوشی، صداهای ناخوشایند را نشنیده گرفت. میتوان دوخت اشتباه یک لباس را شکافت و دوباره با دقت بیشتری از سر گرفت. گاهی هم چارهای نیست؛ مجبوری پارچهی اشتباه برش خورده را کنار بگذاری و بروی سراغ پارچهای دیگر…
این اتفاقها برایش آشنا بودند. حالا که کار خیاطی در آن موسسه را قبول کرده بود و با تمام وجود کار کرده بود؛ حالا که به کمک وام و پساندازش، پول رهن خانه را جور کرده بود، انگار رفته بود سراغ پارچههای خوشرنگ و لعابتر. میخواست برای زندگی خودش و دخترانش پیراهن جدیدی بدوزد. پیراهنی که طرح پارچهاش هم شادتر باشد…
گذشته سخت بود؛ اما یاد گرفته بود به ارادهی محکمش برای آینده، ایمان داشته باشد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!