تو کی هستی؟ یه دختر!

تو کی هستی؟
یه دختر
!
(یادداشت رقیه حسینی از نوجوانان جمعیت امام علی در روزنامه جهان صنعت)

هر چه که هستی به نظر بامزه‌ای. گفتی دختر، یاد مادرم افتادم. همیشه می‌گفت: «من یک دخترم.» هیچ‌وقت معنی این کلمه را نفهمیدم. شاید قبل از من بوده باشد؛ اما من همیشه او را مادر دیدم. گاهی که مادر نبود، همسر صدایش می‌کردند. خمیده است. زمان زیادی را صرف جست‌وجوی شادی در ناله‌هایش کردم. شاید تمام کودکی‌ام را! خاطراتش یک تراژدی بی‌پایان است. وقتی از قبل از آمدن من حرف می‌زند مدام واژه پدر مرا تکرار می‌کند. نفرتی کهنه همراه با بیان آن در چهره‌اش نمایان می‌شود. شاید آن روزها تنها فرزند بود. مدام خاطر‌نشان می‌کند که «من یک دختر هستم.» ولی هیچ‌وقت تعریف نکرد که در چه برهه‌ای از زمان این دختر زندگی کرد و چه حسی داشت. همیشه برایم شخصیت او مجهول ماند. حالا نظر تو چیست؟ من یک دخترم. بگو ببینم الان چه حسی داری؟ خاطراتت چگونه‌اند؟ برایم تعریف کن. شاید میان خاطراتت دختری پیدا کنم که من باشد. فکر می‌کنی من دخترم؟
نه.
نه! نه یعنی چی؟
منظور تو اینه که من دختر نیستم؟ ولی من خیلی با مادرم فرق می‌کنم. بابام، بابام یه عوضی بود. لعنت به خاطراتی که هنوز در اعماق زمین دودی‌اش ساخته می‌شوند. انگار هیچ‌وقت خودش نبود. هیچ‌وقت حال خوبی نداشت. زندگیش خمار بود. تاریک بود. خفقان، خفقانی دودی زندانی‌اش کرد. مادرم در همان دودها تاکید می‌کرد که دختری هنوز زنده است. اما او با رویایش غرق شد. خفه شد. خاطراتت را برایم تعریف کن. همه شانس دومی دارند. می‌توانم آن دختر را پیدا کنم. مرا صدا می‌کند. چندان دور نیست. همچون تراژدی‌ای بی‌پایان است، اما تو خیلی شبیه مادرت هستی.

۰ پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *