زندگی را در کجا مییابیم؟ گذری به محله لب خط شوش
حافظ چو تو پا در حرم عشق نهادی
در دامن او دست زن و از همه بگسل
«زندگی را در کجا مییابیم؟»
از سمت ایستگاه مترو شوش که به میدان شوش میرسی انگار به دوراهی زندگی رسیدهای؛ راه سمت راست به راستهی ظرف و ظروففروشیها و لوازم آشپزخانه میرود که جمعیت بسیاری به سمت آن روان هستند. اسباب آشپزخانه است. لوازم زندگیست؛ اما هجوم به آن سمت به قدری زیاد است که فکر میکنی در آن سو کیمیایی نایاب را عرضه میکنند. لوازم خانه و آشپزخانه است. امروز هست. فردا ممکن است ترک بردارد. بشکند و دیگر نباشد.
گویا به زرق و برق این مکانها چنان دلبسته شدهایم و آنچنان به آن مشغول، که هدف زندگی را در همین بخشهای ترکخوردهی امروز و فردا جستجو میکنیم: در ظرف و ظروف آشپزخانه، در مراکز خرید جدیدی که جلوههایشان از قبلیها بیشتر است، در رستورانهای جورواجوری که برای صرف اوقات فراغت به آن جا میرویم و با اشتیاق از کیفیت شیشلیک و مرغ مسمی و … آنها تعریف میکنیم؛ و دست آخر هم همه را در صفحات اجتماعی خود به اشتراک میگذاریم تا یک هدف کاذب را بین خودمان برای زندگی به اشتراک بگذاریم: ظرف و ظروف جدید و نونوار، مراکز خرید بزرگ، رستورانهایی با غذاهای متنوع و فرهنگ مصرفگرایی که گویی برای همین به این دنیا آمدهایم و برای همین باید کار و تلاش کنیم.
شاید در این هیاهوی توخالی که خودمان به خورد خودمان دادهایم بتوان چیزهای دیگری نیز یافت. در همان میدان شوش، که دست راست آن به راستهی ظرف و ظروففروشیها میرود، یک خیابان در سمت چپ آن قرار دارد که وارد محلهی لبخط میشود.
وارد لبخط که شوی، با انبوه مغازههای اوراقچی، خراطیها و سپرسازیها مواجه میشوی. مغازههایی که بعضا کودکان هم در آن کار میکنند. در آن جا پسران نوجوان بسیاری هستند که نانآور خانه هستند. آنها یا طعم مدرسه را نچشیدهاند یا نهایت سه چهار سالی را در مدرسه وقت گذراندهاند تا فقط سواد خواندن و نوشتنی بیاموزند و بعدش یک سرنوشت تکراری را که پدران، مادران و خواهران و برادران بزرگترشان داشتهاند در جبر فقر از نو بنویسند. این جا شاید بتوان به دنبال هدف واقعیتری برای زندگی گشت. هدفی که ترک نخورد و نشکند: عشق انسان به نوع انسان.
این جا دختربچههایی هستند که تا کلاس سوم دبستان بیشتر درس نخواندهاند و وقتی از آنها میپرسی «چرا درس را ادامه ندادی؟» میخندند و با معصومیت کودکانهشان حرفی را که بزرگترهایشان به آنها تلقین کردهاند تکرار میکنند: «درس بخونیم که چی بشه آقا؟»
این جمله را از پسران نوجوان بسیار میشنوی که باید نانآور خانه باشند و حالا دختربچههایی که در سن ده یا یازده سالگی مدرسه را رها کردهاند و میدانند یا شاید هم نمیدانند که خروجشان از مدرسه، مقدمهای برای ورود زودهنگامشان به زندگی مشترک است هم آن را زمزمه میکنند. (بیشتر بدانید: ماجرای زهرا! زهرا دیروز خودکشی کرد؛ با شش ورق قرص و با بچهای در شکم)
دمی از میان هیاهوی ظرف و ظروففروشیها، رستورانها، مراکز خرید غولپیکر و جلوههایی که بر این سرزمین فقرزده با بیست میلیون حاشیهنشین دادهاند و تنها آن را بزک کردهاند رها شویم. دخترکی، پسرکی، کودکی به فاصلهی این که در یک میدان به سمت راست برویم یا به سمت چپ، در سر کوچهی فقر به انتظار نشسته است؛ شاید که آن هیاهو را رها کنیم و به سویش برویم. عشق کمی آنسوتر، تنها و مضطرب، به انتظار سلامی از جنس خویش نشسته است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!